متن خودم
#متن_خودم
#یک_خاطره_ی_بیاد_ماندنی
#قسمت_دوم
از مرامم آن هم در آن مکان دور بود که سبک شوم و جیغ زنم اما در یک ثانیه تمام فاصله ها را با آن آدممهربان از بین بردم و آغوشش را پناه و تکیهگاه خودم کردم..
"خندید"
بلند هم خندید
آنقدر بلند و با ذوق که هنوز صدای خنده مردانه اش در گوشم شنیده میشود
کمی که خندید؛
دستانش را گذاشت رو دستانم که به کمرش بود
و حرفی زد که هیچ کدام از حروفش را بیاد ندارم..
نمیدانم شاید گفت نترس
شاید هم گفت ترسیدی؟
شاید هم گفت نترس چیزی نیست..
نمیدانم..
فقط شنیدم در آن لحظه
صدای میزبان را که اسم سگ خود را تکرار میکرد که کنار برود..
سگ آرام شد از دوئیدن ایستاد و به کناری رفت..
اما هنوز زبانش بیرون و چشمانش ترسناک بود انگار که میگفت اگر در فرصتی تنها شدی به تو حمله ور میشوم..
آرام آرام با همراهی دستان مهربانم از پشت سرش بیرون امدم
نمیدانم چرا اما حس اینکه چقدر از اینکه کسی به اون پناه برده است خوشحال است..
یا نمیدانم..شاید هم از ترس من خنده اش گرفته بود...
سالها گذشته.. پس از سال ها امشب در این ساعت به یک باره بیاد تکیه گاهی افتادم که یک روز برای دقیقه هایی دستانش بر روی دستانم در مقابل حیوانی دفاع کرد...
چقدر دل تنگم
دلتنگم برای خودش..برای آن مهربانی هایش..برای اینکه تکیه گاهم شد..
چقدر دل تنگم برای وجودش..برای بودنش..
برای برای برای.... .
فکر میکنم؛
به اینکه کاش آن ظهر صاحب سگ،سگش را صدا نمیزد..
تا بیشتر بچشم طعم اینکه کودکی ام در دستان محکم کسی..
کاش باز باغی بود کاش سگی بود؛
تا من باز کمی به او تکیه کنم...
.
.
.
.
۲/خرداد/۹۹
#یک_خاطره_ی_بیاد_ماندنی
#قسمت_دوم
از مرامم آن هم در آن مکان دور بود که سبک شوم و جیغ زنم اما در یک ثانیه تمام فاصله ها را با آن آدممهربان از بین بردم و آغوشش را پناه و تکیهگاه خودم کردم..
"خندید"
بلند هم خندید
آنقدر بلند و با ذوق که هنوز صدای خنده مردانه اش در گوشم شنیده میشود
کمی که خندید؛
دستانش را گذاشت رو دستانم که به کمرش بود
و حرفی زد که هیچ کدام از حروفش را بیاد ندارم..
نمیدانم شاید گفت نترس
شاید هم گفت ترسیدی؟
شاید هم گفت نترس چیزی نیست..
نمیدانم..
فقط شنیدم در آن لحظه
صدای میزبان را که اسم سگ خود را تکرار میکرد که کنار برود..
سگ آرام شد از دوئیدن ایستاد و به کناری رفت..
اما هنوز زبانش بیرون و چشمانش ترسناک بود انگار که میگفت اگر در فرصتی تنها شدی به تو حمله ور میشوم..
آرام آرام با همراهی دستان مهربانم از پشت سرش بیرون امدم
نمیدانم چرا اما حس اینکه چقدر از اینکه کسی به اون پناه برده است خوشحال است..
یا نمیدانم..شاید هم از ترس من خنده اش گرفته بود...
سالها گذشته.. پس از سال ها امشب در این ساعت به یک باره بیاد تکیه گاهی افتادم که یک روز برای دقیقه هایی دستانش بر روی دستانم در مقابل حیوانی دفاع کرد...
چقدر دل تنگم
دلتنگم برای خودش..برای آن مهربانی هایش..برای اینکه تکیه گاهم شد..
چقدر دل تنگم برای وجودش..برای بودنش..
برای برای برای.... .
فکر میکنم؛
به اینکه کاش آن ظهر صاحب سگ،سگش را صدا نمیزد..
تا بیشتر بچشم طعم اینکه کودکی ام در دستان محکم کسی..
کاش باز باغی بود کاش سگی بود؛
تا من باز کمی به او تکیه کنم...
.
.
.
.
۲/خرداد/۹۹
۲.۷k
۰۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.