نفس می کشید زمین را می گویم اما سرفه اش بند نمی آمد گویی
#نفس می کشید زمین را می گویم اما سرفه اش بند نمی آمد گویی که چیزی در گلویش گیر کرده باشد زمین را می گویم حرف نمیزد فقط با چشمانش فهماند که دلش گرفته است باران اشکهایش شروع به باریدن کرد و از چال گونه هایش رودی جاری شد بݝضش را شست و گلویش تازه شد انگار سبک شده بود زمین را می گویم دیگر آدمی روی دلش سنگینی نمیکرد آرام زمزمه میکرد:
مرا دیگر چه سود از ناله کردن
به دنبال غمی یا ڠصه کردن
اگر خواهم که حالم خوب باشد
کنم دل را ز غمها دور کردن #مهران فرهادی
مرا دیگر چه سود از ناله کردن
به دنبال غمی یا ڠصه کردن
اگر خواهم که حالم خوب باشد
کنم دل را ز غمها دور کردن #مهران فرهادی
۴.۸k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.