در مصاف من و تقدیر خدا خوابش برد

در مصاف من و تقدیر، خدا خوابش برد
تا مرا بست به زنجیر، خداخوابش برد

سرنوشت من و تو داشت به هم می پیوست
در همان لحظه ی تحریر، خدا خوابش برد

چشم یلدایی تو، بوسه ی بارانی من
وسط این همه تصویر، خدا خوابش برد

رود یک شب به هواخواهی تو لب وا کرد
مثل بت های اساطیر خدا خوابش برد

ختم لبهای تو را رخوت من رج می زد
آخر سوره ی انجیر، خدا خوابش برد

شب پرواز تو شاعر شدم و داد زدم
وای بر من! چقدَر دیر خدا خوابش برد

#حامد_بهاروند
دیدگاه ها (۱)

.گرچه با تقدیر ناچار از مدارا کردنمعشق اگر حق است، این حق تا...

.ميروم در خلوتِ دل صحبتی ديگر كنم صحبت از اين روزگارِ بی در ...

می‌روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویشبه خدا می‌بر...

مهربانم، همدمم! روح و روانم می‌شوی؟عمر من! هم‌صحبت من، همزبا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط