دردی خلیده به جانم
دردی خلیده به جانم!
وقتی که زشت و مندرس و پاره پاره است...
وقتی وجود، مجبورِ بودن است
وقتی که از خجالتِ بون، چونان حلزونی به اندک اشاره ای،
سر می برد به آخرین دالان زندگی...
بهتر که نور نروید
بهتر که صبح نتابد
بهتر که آفتاب گم شود از خویش...
اشیاء گمشده همه در گوشند،
دزدند زمزمه هایم را
من با خودم حرف می زنم و انعکاس صدایم را
در خیزش بی علت دو قطره کم جان
تند و به ناگهان، از شیر ظرفشویی خواهم شنید ...
شاید کنار پنجره باشد
شاید میان حیاط
فکرِ نکرده ام، پرتاپ می شود، با مغز در حیاط!
وقتی که زشت و مندرس و پاره پاره است...
وقتی وجود، مجبورِ بودن است
وقتی که از خجالتِ بون، چونان حلزونی به اندک اشاره ای،
سر می برد به آخرین دالان زندگی...
بهتر که نور نروید
بهتر که صبح نتابد
بهتر که آفتاب گم شود از خویش...
اشیاء گمشده همه در گوشند،
دزدند زمزمه هایم را
من با خودم حرف می زنم و انعکاس صدایم را
در خیزش بی علت دو قطره کم جان
تند و به ناگهان، از شیر ظرفشویی خواهم شنید ...
شاید کنار پنجره باشد
شاید میان حیاط
فکرِ نکرده ام، پرتاپ می شود، با مغز در حیاط!
- ۳۱۴
- ۲۰ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط