شب که

شب که
می رسد
یادم می آید
نیستی
سرما اوج میگیرد

واژه ها قندیل می بندند
وقتی از نبودنت می نویسم

آغوشت را ندارم
هیچ تن پوشی حریف این سرما نیست

راستی که
این زمستان بی تو
زیادی زمستان است
دیدگاه ها (۱)

کمی دیـــــر متولـــــد شدمو تـــــو . . .سهـــــم دیگـــری ...

با دلخوری به خدا گفتم:درب آرزوهایم را قفل کردی؛کلید را هم پی...

زندگے همچون بادڪنڪی است در دستان ڪودڪی ڪہ همیشہ ترس از ترڪید...

این چـه فـرم نبودن اسـت!؟به من نگاه کـن ! نیســتی،اماهســتی....

_درخت باشم ... یک‌ گوشه ی این دنیای بزرگ افتاده باشم تنهای ت...

بررسی شعر زیبای «ونگوک» از (تس) (بخش دوم) ................ ن...

خون آشام عزیز (82)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط