دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند

▪ ️دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند.
پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.

▫ ️دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمی‌گیرم، تو دست مرا بگیر. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.

▪ ️دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!

▫ ️این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛ هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!

▪ ️و این یعنی عشق..

.ان شاءالله فقط خدا دستمونو بگیره"🙏

❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤
دیدگاه ها (۱۳)

آنروز که سقف خانه ها چوبی بود!گفتار و عمل در همه جا خوبی بود...

🍃 سلام🌼 صبحتون عالی🍃 برای امروزتان از خدا🌼 یه دل شاد یه روز ...

جعبه های کادویی #هنریممنون میشم به کانال من که مجموعه ای از ...

جعبه های کادویی #هنریممنون میشم به کانال من که مجموعه ای از ...

ای تو که عشق تو مرا گرامی و خوار کرد، چگونه می‌توانم به تو ب...

🌸✨خدایا،یادمان بده که هنوز می‌شود از نو شروع کرد،که هنوز می‌...

چرا حرف منو باور نمیکنی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط