توخانواده معمولی ازنظرعقیدتی بزرگ شدم،پدرم به نمازوروزه ا
توخانواده معمولی ازنظرعقیدتی بزرگ شدم،پدرم به نمازوروزه اهمیت میدادولی به حجاب نه،
مادرم تودوران بچگیم چادری بود،ولی بعدکنارگذاشت،چون دستش دردمیکرد؛ولی حجابش کامل بودبااینکه مانتویی بود.
وقتی به سن تکلیف رسیدم کسی نبودبهم بگه چیکار گکن!فقط مامانم گفت که بهت واجب شده نماز بخوونی،نمازم سروقت بود
بزرگ میشدم ولی کسی کمکم نمیکرد،خودمم به اندازه کافی بزرگ نبودم بخوام فکرکنم به حجابم،برادرام اعتقادخاصی نداشتن وهرروزباکاراوحرفاشون اعتقادات منم که هیچی نمیدونستم کم میکردن ودلسردوبدبین به دین ودینداران!
دیگه نمازنخوندم ودعانمیکردم،ولی همیشه دلم باخدا بودوازش کمک میخواستم
بزرگترشدم ووارد دبیرستان،معلم دینی زن فوق العاده ای بود،مثل معلمای دیگم نبود،آخه معلم دینی سالای قبل جواب بچه هارونمیدادن ولی معلم دینی جدیدبامهربونی جواب تمام سوالاروباسندومدرک میداد،ازخدابرامون صحبت میکردازمهربانی هاش،میگفت خداوتوبه پذیره،بخشنده ومهربانه...
مطالعاتموشروع کردم وازخدا کمک خواستم،برای سوالام جواب منطقی پیداکردم؛اماهیچوقت به فکرحجاب نبودم
بخاطراینکه حجابم کامل نبوداذیت میشدم؛مثلاتیکه های آقایون توخیابون یامزاحم شدن توراه مدرسه،همیشه میترسیدم
وارد۳م دبیرستان شدم،معلم مهربانی من همیشه بمن کتاب معرفی میکرد،اوایل سال تحصیلی کتاب مساله حجاب شهیدمطهری رومعرفی کرد،کتاب روپیدا کردم وخوندم،معلم دینی توفرصت خوبی غیرمستقیم بهم گفت باحجاب شو…
شایداگه قبل ترازاین گفته بوداصلابه حجاب فکرنمیکردم ومسخرش میکردم ولی اون موقع کاملااسلام وشیعه رومیشناختم
نمیدونستم ازکجا شروع کنم
من بی حجاب بودم وخانوادم مخالف حجاب وشایدمسخرم میکردن...
بانزدیک شدن ماه محرم دوستام پیشنهاددادن هرشب بریم هیات.من باای بااین فکرکه باسرووضع بداونم چندتا دخترجوون بریم هیات مخالف بودم
مساله رو به دوستام گفتم اونا هم به فکر افتادن وقرار شدهمه چادرسرکنیم،چادرنداشتم بامادرم رفتم ویه چادرخریدم
۱۰شب باحجاب کامل میرفتم هیات و فقط حاجتم این بودمن بنده روسیاه خطا کرده رواهل وهدایتم کنن...
شب های محرم بااون صفاش تمام شد،بایدباحجاب کاملم وآرامشم خداحافظی میکردم…
دیگه بهانه ای نبودبخاطرش چادرسرکنم
نشستم وفکر کردم دیدم امام حسین(ع) امسال منوجوردیگه دعوت کرد،با چادرانس گرفته بودم دوسش داشتم،وقتی سرم میکردم دیگه کسی مزاحمم نمیشد،ازخودم راضی بودم،از خدا شاکربودم واحساس یه بنده خطاکارونداشتم...
تصمیموگرفتم چادرم روکنارنذاشتم
کلی تحقیر شدم ولی ارزششو داشت،
چادرم تمام زندگیمه،دوسش دارم،بهش مدیونم.
میخوام امسال محرم دینموبه ارباب اداکنم
#چی_شد_چادری_شدم
مادرم تودوران بچگیم چادری بود،ولی بعدکنارگذاشت،چون دستش دردمیکرد؛ولی حجابش کامل بودبااینکه مانتویی بود.
وقتی به سن تکلیف رسیدم کسی نبودبهم بگه چیکار گکن!فقط مامانم گفت که بهت واجب شده نماز بخوونی،نمازم سروقت بود
بزرگ میشدم ولی کسی کمکم نمیکرد،خودمم به اندازه کافی بزرگ نبودم بخوام فکرکنم به حجابم،برادرام اعتقادخاصی نداشتن وهرروزباکاراوحرفاشون اعتقادات منم که هیچی نمیدونستم کم میکردن ودلسردوبدبین به دین ودینداران!
دیگه نمازنخوندم ودعانمیکردم،ولی همیشه دلم باخدا بودوازش کمک میخواستم
بزرگترشدم ووارد دبیرستان،معلم دینی زن فوق العاده ای بود،مثل معلمای دیگم نبود،آخه معلم دینی سالای قبل جواب بچه هارونمیدادن ولی معلم دینی جدیدبامهربونی جواب تمام سوالاروباسندومدرک میداد،ازخدابرامون صحبت میکردازمهربانی هاش،میگفت خداوتوبه پذیره،بخشنده ومهربانه...
مطالعاتموشروع کردم وازخدا کمک خواستم،برای سوالام جواب منطقی پیداکردم؛اماهیچوقت به فکرحجاب نبودم
بخاطراینکه حجابم کامل نبوداذیت میشدم؛مثلاتیکه های آقایون توخیابون یامزاحم شدن توراه مدرسه،همیشه میترسیدم
وارد۳م دبیرستان شدم،معلم مهربانی من همیشه بمن کتاب معرفی میکرد،اوایل سال تحصیلی کتاب مساله حجاب شهیدمطهری رومعرفی کرد،کتاب روپیدا کردم وخوندم،معلم دینی توفرصت خوبی غیرمستقیم بهم گفت باحجاب شو…
شایداگه قبل ترازاین گفته بوداصلابه حجاب فکرنمیکردم ومسخرش میکردم ولی اون موقع کاملااسلام وشیعه رومیشناختم
نمیدونستم ازکجا شروع کنم
من بی حجاب بودم وخانوادم مخالف حجاب وشایدمسخرم میکردن...
بانزدیک شدن ماه محرم دوستام پیشنهاددادن هرشب بریم هیات.من باای بااین فکرکه باسرووضع بداونم چندتا دخترجوون بریم هیات مخالف بودم
مساله رو به دوستام گفتم اونا هم به فکر افتادن وقرار شدهمه چادرسرکنیم،چادرنداشتم بامادرم رفتم ویه چادرخریدم
۱۰شب باحجاب کامل میرفتم هیات و فقط حاجتم این بودمن بنده روسیاه خطا کرده رواهل وهدایتم کنن...
شب های محرم بااون صفاش تمام شد،بایدباحجاب کاملم وآرامشم خداحافظی میکردم…
دیگه بهانه ای نبودبخاطرش چادرسرکنم
نشستم وفکر کردم دیدم امام حسین(ع) امسال منوجوردیگه دعوت کرد،با چادرانس گرفته بودم دوسش داشتم،وقتی سرم میکردم دیگه کسی مزاحمم نمیشد،ازخودم راضی بودم،از خدا شاکربودم واحساس یه بنده خطاکارونداشتم...
تصمیموگرفتم چادرم روکنارنذاشتم
کلی تحقیر شدم ولی ارزششو داشت،
چادرم تمام زندگیمه،دوسش دارم،بهش مدیونم.
میخوام امسال محرم دینموبه ارباب اداکنم
#چی_شد_چادری_شدم
۲.۱k
۱۴ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.