آواره بیرون می روم با سایه ای تنها

آواره بیرون می روم با سایه ای تنها

شاید تو آنجایی میان شهر آدم ها

در آن طرف شهری ست با جغرافیای بیست

آنجا به غیر از عشق بی شک ماجرایی نیست

من این طرف در مرکز یک شهر خاموشم

پس کوچه هایش را در این دفتر نمی پوشم

ها می کنم دستان سردم را که خشکیده ست

انگار قندیل از نگاه شهر باریده ست

این جمعه ها ی ساکت و تعطیل، کمرنگ ست

در ندبه ها فرصت برای حرف ها تنگ ست

حالا دعاهای زمین عصیان تکرار ست

طرز نگاه آدمک ها گنگ و آوار ست

در کوچه ها مانده ست ردی از نگاهی خیس

شاید خیابان می رود سمت گناهی خیس

فرم مداد قرمزم خاکستری رنگ ست

یک روزنامه داد زد هر روزمان جنگ ست

هر روز می گردم پی شهری که آنجایی

شهری که نان می داد در سرمشق، بابایی

شهری که دارایش انار سرخ را می کاشت

تصمیم کبری زیر باران گفتنی ها داشت
دیدگاه ها (۲)

مــــــولای عشق! حــال زمین و زمان بد استآلــــــــوده ست آب...

لحظـــه هـــا را متوســـل به دعــاییم بیا .سالیانی ست کــه د...

ای دل بسوز تا شب احیا نیامده تقدیر ماهنوز به دنیا نیامده فرق...

سلام ای دل آرایی فاطمی سوکت.سلام مولای مهربان ...آقا جان..پس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط