تو روز بارونی پارت ۳
تو روز بارونی پارت ۳
انیا: دامیان؟
دامیان: های
انیا: .
دامیان: نیام تو
انیا: ببخشید بیا تو
دامیان: کونیچیوا
انیا: انیا تنهاس
دامیان: واقعا
انیا: اره
.
.
.
.
.
.
.
دامیان: از خونه انیااینا که اومدم بیرون
پدر و مادرشو دیدم سلام کردمو بعدم رفتم که با اون لوید فورجر حرف نزنم برگشتم خوابگاه و به اخرین کاری که وقتی اونجا بودم کردم فکر کردم دست کشیدم تو موهای انیا و همون لحظه انیا صورتش سرخ شد بد در روم بست بدون خداحافظی وقتی در اتاقو باز کردم اون دوتا احمق خوابیده بودن رفتم روی تختم مو با یاد امشب خوابیدم
.
.
.
.
.
.
یور: انیا بیدار شو مدرست داره دیر میشه
انیا: اومدم
امروز خیلی افتابی فکر نکنم بارون بیاد ولی حسابی هوا سرده لباس هامو پوشیدم دلم درد می کرد برای همین پنکیکمو تا ته نخوردمو سوار سرویس شدمو رفتم
..
بکی: سلام انیا
انیا: کونیچیوا
بکی: خوبی
انیا: اره بکی راستی دامیان دیشب اومد خونمون
بکی: خوب چی گفت؟
انیا: هیچی
یه صحبت ساده بود
بکی: باشه
امیلی: صبر کن ببینم انیا چه زر میزنی دامیان اومد اونجا
انیا: اره
لوکاس: بی خود کرده
.
.
.
.
.
.
دامیان: امیلی که ول کن ما نیست اه الانم که کلاس ورزش داریم اوف
انیا: بعد از زنگ ورزش رفتم تو رخت کن خیلی خسته بودم برای همین یکم نشستم رو صندلی که جلوی اب خوری نسبتا ترسناک رخت کن
بکی: انیا همه رفتن میای بریم
انیا: تو برو من لباسمو عوض میکنم میرم خونه دلم درد میکنه
بکی: باشه از دل درد شدید لباسامو پوشیدمو اماده رفتن شدم که در باز شد بکی تویی
لوکاس: منم
انیا: اینجا چیکار داری
لوکاس: اومدم پیش تو
انیا: صدای قدم هات ترسناکه
لوکاس: هوم
انیا: خیلی داری میای جلو نیا
انیا جیغم رفت هوا
.
.
.
دامیان: با صدای جیغ انیا دویدم تو رخکن دخترا دیدم لوکاس چسبوندتش به دیوار
داشت میبوسیدش
دویدم سمتش و کشیدمش کنار و خیل محکم با مشت کوبیدمش تو کمد انیا پرید بغلمو گفت.................................. انیا عاشق دامیانه
یخم زده بود ولی یهو اومد سمتمو......
ببخشید نتونستم بنویسم تمرکز نداشتم 😓
انیا: دامیان؟
دامیان: های
انیا: .
دامیان: نیام تو
انیا: ببخشید بیا تو
دامیان: کونیچیوا
انیا: انیا تنهاس
دامیان: واقعا
انیا: اره
.
.
.
.
.
.
.
دامیان: از خونه انیااینا که اومدم بیرون
پدر و مادرشو دیدم سلام کردمو بعدم رفتم که با اون لوید فورجر حرف نزنم برگشتم خوابگاه و به اخرین کاری که وقتی اونجا بودم کردم فکر کردم دست کشیدم تو موهای انیا و همون لحظه انیا صورتش سرخ شد بد در روم بست بدون خداحافظی وقتی در اتاقو باز کردم اون دوتا احمق خوابیده بودن رفتم روی تختم مو با یاد امشب خوابیدم
.
.
.
.
.
.
یور: انیا بیدار شو مدرست داره دیر میشه
انیا: اومدم
امروز خیلی افتابی فکر نکنم بارون بیاد ولی حسابی هوا سرده لباس هامو پوشیدم دلم درد می کرد برای همین پنکیکمو تا ته نخوردمو سوار سرویس شدمو رفتم
..
بکی: سلام انیا
انیا: کونیچیوا
بکی: خوبی
انیا: اره بکی راستی دامیان دیشب اومد خونمون
بکی: خوب چی گفت؟
انیا: هیچی
یه صحبت ساده بود
بکی: باشه
امیلی: صبر کن ببینم انیا چه زر میزنی دامیان اومد اونجا
انیا: اره
لوکاس: بی خود کرده
.
.
.
.
.
.
دامیان: امیلی که ول کن ما نیست اه الانم که کلاس ورزش داریم اوف
انیا: بعد از زنگ ورزش رفتم تو رخت کن خیلی خسته بودم برای همین یکم نشستم رو صندلی که جلوی اب خوری نسبتا ترسناک رخت کن
بکی: انیا همه رفتن میای بریم
انیا: تو برو من لباسمو عوض میکنم میرم خونه دلم درد میکنه
بکی: باشه از دل درد شدید لباسامو پوشیدمو اماده رفتن شدم که در باز شد بکی تویی
لوکاس: منم
انیا: اینجا چیکار داری
لوکاس: اومدم پیش تو
انیا: صدای قدم هات ترسناکه
لوکاس: هوم
انیا: خیلی داری میای جلو نیا
انیا جیغم رفت هوا
.
.
.
دامیان: با صدای جیغ انیا دویدم تو رخکن دخترا دیدم لوکاس چسبوندتش به دیوار
داشت میبوسیدش
دویدم سمتش و کشیدمش کنار و خیل محکم با مشت کوبیدمش تو کمد انیا پرید بغلمو گفت.................................. انیا عاشق دامیانه
یخم زده بود ولی یهو اومد سمتمو......
ببخشید نتونستم بنویسم تمرکز نداشتم 😓
۸.۲k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.