pt 6
کوک زمانی که به ساحل رسید خواست برای تخلیه ی ذهنش کمی لب آب قدم بزنه
داشت به این که امشب قرار بود با تهیونگ اینجا قدم بزنن و به اینکه چطور قراره دوباره با پدر و مادرش روبه رو بشه فک کنن فکر میکرد....به خورشید که حالا نورش قابل تحمل شده بود و نیمی از اون زیر آب بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید
_ از وقتی رفتم قدت بلند تر شده....
با صدایی که از سمت چپش شنید روشو بر گردوند و با دیدن چهره ی آشنای غریبه ترین آدم زندگیش نفسش توی سینه اش حبس شد
_ سلام پسرم
_ ت....شما..اینجا چیکار می کنید؟
_ از دیدن پدرت خوشحال نشدی؟
_.....
تنها چیزی که الان می تونست بگه سکوت بود هیچ ایده ای که باید چه واکنشی نشون بده نداشت و بد تر از اون پدرش تنها نبود دو نفر همراهش بودن که کل مدت ساکت بودن و پشت سرش ایستاده بودن
_ شنیدم نامزد کردی جونگ کوکا....حلقه ات قشنگه
_ تو از کجا میدونی؟
_ حلقه ی توی دستت گویای همه چیزه
هانسونگ جلو رفت و چونه ی جونگ کوک که از نگاه کردن توی چشمای پدرش امتناع میکرد توی دستش گرفت و کاری کرد بهش زل بزنه
_ خدای من بچه ی من هجنسگراست؟؟؟
و سیلی محمکی توی گوش جونگ کوک خوابوند
_ پسره ی حروم لقمه تو اینجوری تربیت شدی؟؟
جونگ کوک که حالا کمی به خودش اومده بود و عصبانیت کل بدنش رو داغ کرده بود اینبار خودش به چشمای پدرش نگاه کرد
_ تربیت؟ تو یکی دیگه حرف از تربیت نزن....من تو کل عمرم چقدر شما رو دیدم که بخوام تربیت بشم؟ یکسال تمام بدون اینکه نظر منو بپرسید قرار بود بفرستینم به مدرسه شبانه روزی؛ راجع به کدوم تربیت حرف میزنی؟ تو این یه سال که معلوم نبود کدوم قبرستونی بودی یک بار به من زنگ نزدید
هانسونگ که عصبی تر از جونگ کوک بود یقه ی کوک رو گرفت و اونو پرت کرد روی شن های ساحل
_ پس کم بود محبتت دلیل نامزد کردنت با یه مرد که همسن باباته؟
_ حتی اگرم باشه حداقلش این بود که بهم اهمیت میداد....هیچ وقت نذاشت احساس تنهایی کنم....درسته همسنه بابامه و تمام محبت هایی که تو ازم دریغ کردی رو بهم داد...حالا با چه رویی اومدی اینجا و ازم طلبکاری؟
_ هه این مزخرفات رو از کی یاد گرفتی؟ تو مث این که حالیت نیست من کیم نه می تونم با یه اشاره ام کاری کنم هم خودت هم نامزدت برید اون دنیا
_ حق نداری بهش آسیب بزنی مردکه....
و سیلی دوم بود که توی گوشش خوابونده شد
_ می تونم همین الان بکشمش
بغض راه گلوی جونگ کوک رو هم گرفت و باعث شد جونگ کوک روی زانو هاش بشینه
_ خواهش میکنم با اون کاری نداشته باش
_ خیلی برات مهمه مگه نه؟
_ لطفا.....
_ اون حلقه رو بنداز دور....
بغض گلوی جونگ کوک ترکید و اولین قطره ی اشک از چشماش چکید...
دستش رو بالا آورد و به حلقه ی طلای اش نگاه کرد و درش آورد
_ زود باش
داشت به این که امشب قرار بود با تهیونگ اینجا قدم بزنن و به اینکه چطور قراره دوباره با پدر و مادرش روبه رو بشه فک کنن فکر میکرد....به خورشید که حالا نورش قابل تحمل شده بود و نیمی از اون زیر آب بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید
_ از وقتی رفتم قدت بلند تر شده....
با صدایی که از سمت چپش شنید روشو بر گردوند و با دیدن چهره ی آشنای غریبه ترین آدم زندگیش نفسش توی سینه اش حبس شد
_ سلام پسرم
_ ت....شما..اینجا چیکار می کنید؟
_ از دیدن پدرت خوشحال نشدی؟
_.....
تنها چیزی که الان می تونست بگه سکوت بود هیچ ایده ای که باید چه واکنشی نشون بده نداشت و بد تر از اون پدرش تنها نبود دو نفر همراهش بودن که کل مدت ساکت بودن و پشت سرش ایستاده بودن
_ شنیدم نامزد کردی جونگ کوکا....حلقه ات قشنگه
_ تو از کجا میدونی؟
_ حلقه ی توی دستت گویای همه چیزه
هانسونگ جلو رفت و چونه ی جونگ کوک که از نگاه کردن توی چشمای پدرش امتناع میکرد توی دستش گرفت و کاری کرد بهش زل بزنه
_ خدای من بچه ی من هجنسگراست؟؟؟
و سیلی محمکی توی گوش جونگ کوک خوابوند
_ پسره ی حروم لقمه تو اینجوری تربیت شدی؟؟
جونگ کوک که حالا کمی به خودش اومده بود و عصبانیت کل بدنش رو داغ کرده بود اینبار خودش به چشمای پدرش نگاه کرد
_ تربیت؟ تو یکی دیگه حرف از تربیت نزن....من تو کل عمرم چقدر شما رو دیدم که بخوام تربیت بشم؟ یکسال تمام بدون اینکه نظر منو بپرسید قرار بود بفرستینم به مدرسه شبانه روزی؛ راجع به کدوم تربیت حرف میزنی؟ تو این یه سال که معلوم نبود کدوم قبرستونی بودی یک بار به من زنگ نزدید
هانسونگ که عصبی تر از جونگ کوک بود یقه ی کوک رو گرفت و اونو پرت کرد روی شن های ساحل
_ پس کم بود محبتت دلیل نامزد کردنت با یه مرد که همسن باباته؟
_ حتی اگرم باشه حداقلش این بود که بهم اهمیت میداد....هیچ وقت نذاشت احساس تنهایی کنم....درسته همسنه بابامه و تمام محبت هایی که تو ازم دریغ کردی رو بهم داد...حالا با چه رویی اومدی اینجا و ازم طلبکاری؟
_ هه این مزخرفات رو از کی یاد گرفتی؟ تو مث این که حالیت نیست من کیم نه می تونم با یه اشاره ام کاری کنم هم خودت هم نامزدت برید اون دنیا
_ حق نداری بهش آسیب بزنی مردکه....
و سیلی دوم بود که توی گوشش خوابونده شد
_ می تونم همین الان بکشمش
بغض راه گلوی جونگ کوک رو هم گرفت و باعث شد جونگ کوک روی زانو هاش بشینه
_ خواهش میکنم با اون کاری نداشته باش
_ خیلی برات مهمه مگه نه؟
_ لطفا.....
_ اون حلقه رو بنداز دور....
بغض گلوی جونگ کوک ترکید و اولین قطره ی اشک از چشماش چکید...
دستش رو بالا آورد و به حلقه ی طلای اش نگاه کرد و درش آورد
_ زود باش
- ۱.۵k
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط