pt 5
این کم محلی یا حواس پرتی های از تهیونگ بعید بود اما کاره دیگه ای از دست برنمی اومد و تصمیم گرفت به خونه ی ساحلی خودش بده.....
به در جلوی در ساختمون که رسید متوجه شد تهیونگ با ماشین رفته و مجبور شد تاکسی بگیره
......
۶:۳۵ جلوی خونه ی ساحلی
کیم گوشی رو قطع کرد و کلید رو روی در انداخت و بازش کرد و با پسر ناتنی اش که بی جون و خمار به دیوار تکیه داده بود خیره شد
_ تو....تو مگه....
_ جا خوردی مگه نه؟
کیم با پوزخند مغرورانه اش مثل شکارچی ای که حالا قراره شکارش رو زجر کش کنه نگاه کرد و کلید رو روی میز پرت کرد
_ خیلی حقیر شدی تهیونگ
_ چرا؟....چون نتونستم...جلوی اون معامله ی لعنتی رو بگیرم؟
_ هه....واقعا احمقی از هر کودنی بپرسی تشخیص میده ما پدر و پسر نیستیم....نه خیر دلیل حقارتت این نیست...دلیلش اون حلقه ی طلایی که توی انگشت حلقه ی دست راستت انداختی....تو منو چی فرض کردی؟
_ چی؟....من...منظورت چیه؟
کیم با خونسردی تمام سیگاری رو روشن کرد و جلوی پرده ی که کل دیوار رو گرفته بود وایساد و پرده رو کنار زد و به غروب آفتاب پشت دریای بوسان خیره شد
_ اون مردک باعث از بین رفتن فوبیات بود؟
_ نکنه...تو...
کیم صداش رو بالا برد و با چشم هایی که عصبانیت ازش بیرون میزد به تهیونگ نگاه کرد
_ من اینجوری بزرگت کردم؟؟؟؟ پسره ی هرزه تو با یه پسر دبیرستانی ریختی رو هم؟؟؟ برای اون عوضی تر از خودت مینهو رو رد کردی؟؟
تهیونگ که حالا مطمئن شده بود پدرش از همه چی خبر داره صاف تر نشست و با عجز به چشم های مرد رو به روش نگاه کرد
_ تو از کی میدونی؟ الان کجاست؟؟؟
_ تو همین الانشم داری میمیری، بازم نگران اونی؟
_ میدونی چرا؟ چون تو هیچی از احساسات حالیت نمیشه این بلا رو سر جفتمون آوردی...ازت پرسیدم کجاست؟
_ میدونی بیشتر دلم برای اون میسوزه چون نهایت بلائی که سر تو میاد دوباره بی خانمان شدنته چون دیگه پسری به اسم تو ندارم...اما اون
لبخندی زد و منتظر به ساحل خیره شد
_ تو پدر اونو نمیشناسی.... نمی دونی چه آدم ترسناکیه واقعا کنجکاوم بدونم چه بلائی سرش میاد
و به خونسرد ترین حال ممکن پکی از سیگارش گرفت
اشک جلوی چشم های تهیونگ رو گرفت؛ مردی که آخرین باری که گریه کرده بود ۸ ساله بود دوباره در حال تجربه ی این حس نا آشنا بود....قدرتی به پاهاش داد که بلند شه اما به خاطر دارویی که بهش تزریق شده بود کل بدنش سست بود
به هزار زحمت خودش رو به در رسوند اما در قفل بود
_ بزار برم
_ راه دور نرو از همین جا هم می تونی ببینیش
_ چی؟
_ پسر بیچاره.....
تهیونگ به مسیر نگاه کیم نگاه کرد و ترس بدی رو توی قلبش حس کرد، لنگ لنگان به سمت پنجره ای که روبه ساحل بود رفت و کنار پدر ناتنیش به ساحل خیره شد و بغضی که تمام مدت گلوش رو گرفته بود ترکید
به در جلوی در ساختمون که رسید متوجه شد تهیونگ با ماشین رفته و مجبور شد تاکسی بگیره
......
۶:۳۵ جلوی خونه ی ساحلی
کیم گوشی رو قطع کرد و کلید رو روی در انداخت و بازش کرد و با پسر ناتنی اش که بی جون و خمار به دیوار تکیه داده بود خیره شد
_ تو....تو مگه....
_ جا خوردی مگه نه؟
کیم با پوزخند مغرورانه اش مثل شکارچی ای که حالا قراره شکارش رو زجر کش کنه نگاه کرد و کلید رو روی میز پرت کرد
_ خیلی حقیر شدی تهیونگ
_ چرا؟....چون نتونستم...جلوی اون معامله ی لعنتی رو بگیرم؟
_ هه....واقعا احمقی از هر کودنی بپرسی تشخیص میده ما پدر و پسر نیستیم....نه خیر دلیل حقارتت این نیست...دلیلش اون حلقه ی طلایی که توی انگشت حلقه ی دست راستت انداختی....تو منو چی فرض کردی؟
_ چی؟....من...منظورت چیه؟
کیم با خونسردی تمام سیگاری رو روشن کرد و جلوی پرده ی که کل دیوار رو گرفته بود وایساد و پرده رو کنار زد و به غروب آفتاب پشت دریای بوسان خیره شد
_ اون مردک باعث از بین رفتن فوبیات بود؟
_ نکنه...تو...
کیم صداش رو بالا برد و با چشم هایی که عصبانیت ازش بیرون میزد به تهیونگ نگاه کرد
_ من اینجوری بزرگت کردم؟؟؟؟ پسره ی هرزه تو با یه پسر دبیرستانی ریختی رو هم؟؟؟ برای اون عوضی تر از خودت مینهو رو رد کردی؟؟
تهیونگ که حالا مطمئن شده بود پدرش از همه چی خبر داره صاف تر نشست و با عجز به چشم های مرد رو به روش نگاه کرد
_ تو از کی میدونی؟ الان کجاست؟؟؟
_ تو همین الانشم داری میمیری، بازم نگران اونی؟
_ میدونی چرا؟ چون تو هیچی از احساسات حالیت نمیشه این بلا رو سر جفتمون آوردی...ازت پرسیدم کجاست؟
_ میدونی بیشتر دلم برای اون میسوزه چون نهایت بلائی که سر تو میاد دوباره بی خانمان شدنته چون دیگه پسری به اسم تو ندارم...اما اون
لبخندی زد و منتظر به ساحل خیره شد
_ تو پدر اونو نمیشناسی.... نمی دونی چه آدم ترسناکیه واقعا کنجکاوم بدونم چه بلائی سرش میاد
و به خونسرد ترین حال ممکن پکی از سیگارش گرفت
اشک جلوی چشم های تهیونگ رو گرفت؛ مردی که آخرین باری که گریه کرده بود ۸ ساله بود دوباره در حال تجربه ی این حس نا آشنا بود....قدرتی به پاهاش داد که بلند شه اما به خاطر دارویی که بهش تزریق شده بود کل بدنش سست بود
به هزار زحمت خودش رو به در رسوند اما در قفل بود
_ بزار برم
_ راه دور نرو از همین جا هم می تونی ببینیش
_ چی؟
_ پسر بیچاره.....
تهیونگ به مسیر نگاه کیم نگاه کرد و ترس بدی رو توی قلبش حس کرد، لنگ لنگان به سمت پنجره ای که روبه ساحل بود رفت و کنار پدر ناتنیش به ساحل خیره شد و بغضی که تمام مدت گلوش رو گرفته بود ترکید
- ۹۶۳
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط