part 10
#part_10
مامان بهم پیام داده بود
(پیام)::کجایی دختر ادم روز خاستگاریش دیر میکنه
خدا سر شاهده برقام رفت به مناصن نگفتن خاستگاری در کاره بخدا پلتستیک به من شرافت داره من که ادمم اصن خبر ندارم امروز خاستگاریه به من هیچی نگفتم ای بابا یه کاری میکنیمش
راه افتادم سمت رها که داشت کیک میخورد
نازلی:میگنا خر تیتاب بیینه از خود بیخود میشه
رها:میبینم از خود بیخودیااا
نازلی:نگفتم بهت خرا گوه میبینن از بوی بدش از خود بی خود میشن
رها:عوض اینکه بیاد بگه اون چند ساعت اون تو بودم دلم تنگ شده برات چیا میگه
منم بها ندادم بهش ولی خداوکیلی برادر تیرداد باید سلبریتی میشد با این قیافه بخدا باهاش دعوا نمیکردم یه جا دیگه میدیمش بهش پیشنهاد ازددواج میداد .....ولی من دختر متینی هستم تا به حال به هیچپسری حرف نزنم افرین به خودم الانم زر میزنم توجه نکنید
راه افتادیم سمت خونه و من هنوز ذهنم در گیر بود که با چیزی که دیدم مو به تنم رژی نظامی رفت
یه قومی که بیشتر به قکم عجوز مجوز شباهت داشتن با گل و شیرینی که معلومه از شیرینی فروشی تشریفات گرفتن جلو در بودن اصن بیین من با لیلا دختر همسایمون ست کردم اونم مثل من خاستگار داره ولی زیاد زود نیومدن
نگاهی به ساعت موچی باریکم انداختم ساعت:۵:۴۵ بود
ماشینو تو کوچه پارک کردم یکم اون ور تر تا بابا دست گلمو نبینه درو باز کرد .....
بسم الله زنه چرا این ریختی نیگا میکنه انگار میخواد بخره منو...برو زنیکه باباتو بخر
درو باز کردم به رها اشاره کردم ما از پله ها بریم والا با این تعداد عمرا تو اسانسور جا شیم
عین اسکلا ۵ طبقه رو با پای پیاده رفتیم
رها:::الهی شوهرت مشکل کچلی و کوری بگیره
نازلی::::دوست ندارم شوهرم شبیه شوهر تو باشه
رهاا:::بشین بابا باد بیاد
هینطوری که دعوا میکردیم جلو در خونه رسیدیم
نازلی:تو بیشتر گو....
با باز شدن ناگهانی در نگاه جفتمون به مامان رفت
مامان:عه دختر اومدی ما با مهمونا منتظرت بودیم
نازلی:مهمون خر کی...
مامانم چشم چشم کرد تا فیها خالدون قضیه رو گرفتم
نازلی:::عهه واای شرمنده یادم رفته بود
اره ارواح عمم اصن نمیدونتم مهمون دادیم
رها زود از من رفت وارد شد من تا خواستم کفشامو در بیارم نگاهم به رهایی که انگار به سیم تلفن خشکش کردن خورد
یا حضرت برگ این چرا شبیه ماده خر که یونجه دیده شده
از فضولی زیاد سریع کفشامو در اوردم و وارد شدم
با چیزی که خودم دیدم قیافم کپ رها شد
عهههه.....اینا الان...پایین.....خونه....مهمون
خاک بر سرم خاستگارا اینا بودن
من احمقو باش فکر کردم خاستگارای لیلان
ای بگم چی نشی مامان::دخترم..ادامه دارد ...
#عشق #عاشقانه #عاشقانه_ها #عاشقانه_خاص #عاشق #قلم_عشق#رمان#رمانتیک#داستان_عاشقانه #عاشقونه #مافیایی #طنز #رمان_اردیا
مامان بهم پیام داده بود
(پیام)::کجایی دختر ادم روز خاستگاریش دیر میکنه
خدا سر شاهده برقام رفت به مناصن نگفتن خاستگاری در کاره بخدا پلتستیک به من شرافت داره من که ادمم اصن خبر ندارم امروز خاستگاریه به من هیچی نگفتم ای بابا یه کاری میکنیمش
راه افتادم سمت رها که داشت کیک میخورد
نازلی:میگنا خر تیتاب بیینه از خود بیخود میشه
رها:میبینم از خود بیخودیااا
نازلی:نگفتم بهت خرا گوه میبینن از بوی بدش از خود بی خود میشن
رها:عوض اینکه بیاد بگه اون چند ساعت اون تو بودم دلم تنگ شده برات چیا میگه
منم بها ندادم بهش ولی خداوکیلی برادر تیرداد باید سلبریتی میشد با این قیافه بخدا باهاش دعوا نمیکردم یه جا دیگه میدیمش بهش پیشنهاد ازددواج میداد .....ولی من دختر متینی هستم تا به حال به هیچپسری حرف نزنم افرین به خودم الانم زر میزنم توجه نکنید
راه افتادیم سمت خونه و من هنوز ذهنم در گیر بود که با چیزی که دیدم مو به تنم رژی نظامی رفت
یه قومی که بیشتر به قکم عجوز مجوز شباهت داشتن با گل و شیرینی که معلومه از شیرینی فروشی تشریفات گرفتن جلو در بودن اصن بیین من با لیلا دختر همسایمون ست کردم اونم مثل من خاستگار داره ولی زیاد زود نیومدن
نگاهی به ساعت موچی باریکم انداختم ساعت:۵:۴۵ بود
ماشینو تو کوچه پارک کردم یکم اون ور تر تا بابا دست گلمو نبینه درو باز کرد .....
بسم الله زنه چرا این ریختی نیگا میکنه انگار میخواد بخره منو...برو زنیکه باباتو بخر
درو باز کردم به رها اشاره کردم ما از پله ها بریم والا با این تعداد عمرا تو اسانسور جا شیم
عین اسکلا ۵ طبقه رو با پای پیاده رفتیم
رها:::الهی شوهرت مشکل کچلی و کوری بگیره
نازلی::::دوست ندارم شوهرم شبیه شوهر تو باشه
رهاا:::بشین بابا باد بیاد
هینطوری که دعوا میکردیم جلو در خونه رسیدیم
نازلی:تو بیشتر گو....
با باز شدن ناگهانی در نگاه جفتمون به مامان رفت
مامان:عه دختر اومدی ما با مهمونا منتظرت بودیم
نازلی:مهمون خر کی...
مامانم چشم چشم کرد تا فیها خالدون قضیه رو گرفتم
نازلی:::عهه واای شرمنده یادم رفته بود
اره ارواح عمم اصن نمیدونتم مهمون دادیم
رها زود از من رفت وارد شد من تا خواستم کفشامو در بیارم نگاهم به رهایی که انگار به سیم تلفن خشکش کردن خورد
یا حضرت برگ این چرا شبیه ماده خر که یونجه دیده شده
از فضولی زیاد سریع کفشامو در اوردم و وارد شدم
با چیزی که خودم دیدم قیافم کپ رها شد
عهههه.....اینا الان...پایین.....خونه....مهمون
خاک بر سرم خاستگارا اینا بودن
من احمقو باش فکر کردم خاستگارای لیلان
ای بگم چی نشی مامان::دخترم..ادامه دارد ...
#عشق #عاشقانه #عاشقانه_ها #عاشقانه_خاص #عاشق #قلم_عشق#رمان#رمانتیک#داستان_عاشقانه #عاشقونه #مافیایی #طنز #رمان_اردیا
۶.۵k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.