یادمه هروقت به یه جایی از زندگیم میرسیدم که احساس میکردم
یادمه هروقت به یه جایی از زندگیم میرسیدم که احساس میکردم دیگه بدبخت تر از این نمیتونم باشم...
یا اینکه حس میکردم اوجِ بدبیاری های دنیا تو من خلاصه میشه و به هر چیزی که میخوام نمیرسم یه جمله کلید میزد تو ذهنم...
آدما برای رسیدن به خوشبختی باید تاوانشو بپردازن...
شاید تاوان خوشبختی من همین نرسیدنا و نشدنا بود...
بعد شروع میکردم به صبوری و صبوری و صبوری.....
تا جایی که گفتم مگه من چقدر میخوام زندگی کنم که بخاطر یه سری شدنا و نشدنا تموم عمرمو پای صبوری بدم...
اصلا این خوشبختی عمقش چقدره که این همه برای رسیدن بهش باید بها داد..
اون صبوری به درد هیچ جای زندگیم که نخورده باشه اینو بهم یاد داد که اون جای زندگیت که کم آوردی...چشاتو ببند و از اون مسیر بدو که بگذره...
مثل اون جوشونده های گیاهی موقع سرما خوردگی...
واسه اینکه میدونستیم بعدش اثری از بیماری نمیمونه
چشارو میبستیم و دماغو میگرفتیم و میخوردیم...
الانم چشارو باید بست و تلخیِ زندگی رو قورت داد...
واسه اینکه دیگه اثری ازش نمونه...
یا اینکه حس میکردم اوجِ بدبیاری های دنیا تو من خلاصه میشه و به هر چیزی که میخوام نمیرسم یه جمله کلید میزد تو ذهنم...
آدما برای رسیدن به خوشبختی باید تاوانشو بپردازن...
شاید تاوان خوشبختی من همین نرسیدنا و نشدنا بود...
بعد شروع میکردم به صبوری و صبوری و صبوری.....
تا جایی که گفتم مگه من چقدر میخوام زندگی کنم که بخاطر یه سری شدنا و نشدنا تموم عمرمو پای صبوری بدم...
اصلا این خوشبختی عمقش چقدره که این همه برای رسیدن بهش باید بها داد..
اون صبوری به درد هیچ جای زندگیم که نخورده باشه اینو بهم یاد داد که اون جای زندگیت که کم آوردی...چشاتو ببند و از اون مسیر بدو که بگذره...
مثل اون جوشونده های گیاهی موقع سرما خوردگی...
واسه اینکه میدونستیم بعدش اثری از بیماری نمیمونه
چشارو میبستیم و دماغو میگرفتیم و میخوردیم...
الانم چشارو باید بست و تلخیِ زندگی رو قورت داد...
واسه اینکه دیگه اثری ازش نمونه...
۳.۵k
۰۷ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.