حکایت

حکایت

درویشی به دهی رسید. عدّه ای از بزرگان ده را دید که نشسته اند. پیش رفت و گفت: چیزی به من بدهید، وگرنه به خدا قسم با این ده همان کاری را می کنم که با ده قبلی کردم.
آنها ترسیدند و هر چه خواسته بود به او دادند. بعد از او پرسیدند: با ده قبلی چه کردی؟
گفت: از آنها چیزی خواستم، ندادند، آمدم اینجا، شما هم اگر چیزی نمی دادید به ده دیگری می رفتم...😐
دیدگاه ها (۱)

مدرسه ای در تگزاس یک دستگاه شورولت کامارو به دانش آموزی که ب...

😻😻😺

چه کسی می داند؟ شاید آن شادترین لحظه ما در راه است ...🌸༻‌༻‌🌸...

طبیعتبهترین آموزندهو ماهرترین درمانگر روح و روان ماستبه ازای...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط