جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود

جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود

عقل با دل روبرو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل بر می گشت راهی را که دل پیموده بود

عقل کامل بود،فاخر بود،حرف تازه داشت
دل پریشان بود،دل خون بود،دل فرسوده بود

عقل منطق داشت حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست وپا می زد ولی بیهوده بود

حرف منت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود

من کیم؟!باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود

ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود
دیدگاه ها (۱)

آدم ها که آمدنددلبسته شان که شدیعزم رفتن که کردنداز تقلاهایت...

من و تو ، توی خیابانی و باران... مثلأ خلوتِ دنجی و یک گوشۀ د...

ﺷﻌﺮﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﺍﺯ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻻﻫﻮﺭﻱ:ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﻱ ﺍﻗﺒﺎﻝ ...

هیچ چیز آن گونه که میخواهی نیست نه شرایط زندگیت نه دوستان و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط