آدم ها که آمدند

آدم ها که آمدند
دلبسته شان که شدی
عزم رفتن که کردند
از تقلاهایت که خسته شدی
گوشه ای مات و تنها
درگیر فکر و سوال میشوی ..
دلتنگی دیوار می شود
بیقراری بر سرت آوار می شود ..
آغشته حماقت های مکرر که شدی
با تلخی و یاس که از آنها بیرون آمدی
نگو حقارت بوده و اشتباه
بگو تجربه بوده و باید ...
زمانی طولانی که گذشت
آب از آسیابِ دلبستگی ات که افتاد
میرسی به اینکه آدمِ رفته فقط برای درس شدن آمده بوده و بس
وگرنه ماندنی برای ماندن چنگ می اندازد به هر بهانه ای !
کم کم که منطق جای احساست نشست
دلایل مُحکمَت برای نفرت و بغض رنگ می بازد
درس هایت را که مرور می کنی
چرخش عادلانه روزگار را هم که چاشنی اش می کنی
شاید بخشیدی آدمِ رفته را
دیدگاه ها (۲)

من و تو ، توی خیابانی و باران... مثلأ خلوتِ دنجی و یک گوشۀ د...

مرد...آرام کلیدش را در قفل انداخت.مواظب بود که قفل در صدا ند...

جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود عقل سرپیچیده بود از آ...

ﺷﻌﺮﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﺍﺯ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻻﻫﻮﺭﻱ:ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﻱ ﺍﻗﺒﺎﻝ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط