ایستاده بود گوشه مترو صندلی خالی شد ننشست گفتم پدرجان ص

ایستاده بود گوشه مترو. صندلی خالی شد ننشست. گفتم پدرجان صندلی خالیه بیا بشین. گفت لباسام کثیفه نمیخوام کثیف بشید.
شبیه کارگرهای ساختمانی بود.
پیرزنی که کمی آنطرف تر نشسته بود گفت آقا بیا بشین باز خداروشکر شما لباسات کثیفه بیشتر ماها ذاتمون کثیفه زیر لباس قایمش میکنیم....
روزتون بخیردوستان گلم🌷🌷
دیدگاه ها (۳)

درمسیر موفقیتشاید نتوانید خرگوش باشید،اما لاک‌پشت بودنبهتر ا...

بازی آنلاین افسانه های ایران با شخصیت های اسطوره ای تاریخ ا...

چه دریاچه‌ای بودنگاهتو من نمی‌دانستم تا کجاهاهمراه خنده‌اتدر...

زندگی زیباتر میشود...به شرطی که برای یکدیگر آرزوی خوب داشته ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط