پارت سوم👇👇👇 دنبال کنيد که هرشب پارت داریم 🥰🤍🌻
#رمان_دنیای_نا_آرام
#مهدخت_مرادی
#پارت_سوم
ابروهاش بهم گره خورد بابا خندیدو گفت:
- بردیا بیا بیا بشین...بقول خودت میشناسیش که دختر نیست پسره...
هردوتا باهم شروع کردن به خندیدن...
شاکی صدام و بالا بردم:
...عه بس کنین دیگه...هی هیچی نمیگم هی ادامه میدن...اصلا برین بیرون میخوام بخوابم
بابا دستم و گرفت و با یه حرکت از حالت خوابیده ،نشوندم
- مأموریت داری دختر جان...بشین گوش کن ببین چی میگم
شوکه گفتم:
...مأموریت؟!...مأموریته چی؟!
_ اره عمو چه مأموریتی؟!
بردیارو نگاه کردم حسابی اخماش توهم بود و پیدا بود فهمیده باز منه بیچاره باید برای مدتی برم تو نقشی که اصلا نمیدونم چی هست...
- بچهها بچهها...کاره زیاد سختی نیست...چرا انقدر قضیه رو گنده اش میکنید...فقط برای یه مدت دنیا خانومه بابا قراره با پسر جهانگیره مقدم زندگی کنه همین
هین کش داری کشیدم و گفتم:
...چیکار کنمم؟...محاله...محاله من همچین کاری و بکنم مگه مغز خر خوردم...من دیگه دست کشیدم از این کارا دیگه سمت این کارا نمیرم و نخواهم رفت
- باریکلا عشقم
بابا رو کرد به بردیا و با تشر گفت:
_ تو چی میگی این وسط بردیا...
بردیا نگاهی بهمانداخت و حرصی دستاش و توی جیباش فرو برد...
واقعا که...
بابا چطور میتونست. چطور میتونست به بهترین دوستش خیانت کنه...
تا جایی که به یاد دارم جهانگیر مقدم یکی از بهتری دوستای بابا بود. اونم تو صنعت مد دسته کمی از بابا نداشت. اما مثل اینکه بالا رفتن بابا و به ثبت رسوندن یکی از معروف ترین برند ها به اسم خودش فقط از سر رقابت با جهانگیر مقدم بوده و بس. هیچ وقت فکرش و نمیکردم حتی به رفیق خودشم رحم نکنه!...
_ دنیا جان عزیزم...این اولین و اخرین کاریه که دارم ازت میخوام...خواهش میکنم انجامش بده بعد برو هر غلطی دلت خواست بکن اگه من گفتم چرا بیا یقه ام و بچسب
...نمیخوااام... انجامش نمیدم
بردیا پرید وسط بحث و با اعصبانیت گفت:
- توهم بخوای انجامش بدی من نمیزارم...مگه من بی غیرتم بزارم با یه اقا پسر دیگه بری تو رابطه ...پارسا کافیه هفت پشتم بود که عین کنه بهت چسبیده بود و ول کن نبود
...بحث اون که تموم شدو رفت پی کارش...
رو کردم به بابا و در ادامه گفتم:
...بعدشم تو پارسارو یادت رفته...یادت رفته چه بلایی سرش اومد...من فقط رفته بودم یسری سند و مدرک که باباش تو گاوصندوق خونه اش میگذاشت و واست بیارم پسره ی بیچاره نابود شد...الان کجاست؟...تو دیوونه خونه...میفهمی؟...کارش به دیوونه خونه کشید
بابا کلافه داد زد:
- ده بس کنید دیگه سرم رفت
منو بردیا همدیگه رو نگاه کردیم و سکوت اختیار کردیم که نزنه چشم و چالمون و دربیاره..
سرم و پایبن انداختم و آروم لب زدم:
...خیلی خب آروم باش کَر شدم...
حرصی پوفی کرد و سعی کرد آروم باشه...
_ دخترم...اونایی که کارشون به دیوونه خونه میکشه چوب کارای باباهاشونو میخورن دیگه
با اعصبانیت پاشدم و به سمت پنجره ی بزرگ اتاقم رفتم. پرده ی سفید سرتاسری و کنار زدم و به محوطه ایی که چند تا از محافظ های قوی هیکل بابا توش قد علم کرده بودند خیره شدم
...یعنی میخوای بگی منم یه روزی چوب کارای تورو میخورمدیگه اره؟
_ عزیزه من بردیا که قرار نیست هیچ وقت تورو تنها بزاره نه بردیا؟
صدای از بردیا بلند نشد. پیدا بود که هم عصبیه دلخوره و هم تو فکر...
اما واقعا بابا ،با خودش چی فک کرده بود. فکر کرده بود که من انقدر احمقم که بدون این که چیزی ازش بخوام کاری که میخوادو انجام میدم؟
هه...
مثل این که یادش رفته بود من دخترشم
از خون اون...
تمام من شبیه به اونه...
من کاری و بی دلیل و بدون اینکه برام سودی داشته باشه انجام نمیدم. اون میدونست من چی میخوام اون میدونست من واسه ی چی بال بال میزنم. اون از خواسته ی من مطلع بود. پس چرا کاری نمیکرد؟ چرا بی حرف فقط درخواست اش و گفت؟
نکنه فکر میکرد مثل گذشته جلوی دستوراتش سر خم میکنم و هر کاری که دلش میخواست و باب میلش انجام میدم؟
اگه بهم اجازه میداد. اگه قبول میکرد که برمپیش مامان با تاسف تمام میزدم زیر قول هایی که تو گذشته به خودم دادم و واسش کاری که میخواست و انجام میدادم...
...به هر حال من حرف خودم و زدم
پایانه #پارت_سوم 🥰🤍🌻
#مهدخت_مرادی
#پارت_سوم
ابروهاش بهم گره خورد بابا خندیدو گفت:
- بردیا بیا بیا بشین...بقول خودت میشناسیش که دختر نیست پسره...
هردوتا باهم شروع کردن به خندیدن...
شاکی صدام و بالا بردم:
...عه بس کنین دیگه...هی هیچی نمیگم هی ادامه میدن...اصلا برین بیرون میخوام بخوابم
بابا دستم و گرفت و با یه حرکت از حالت خوابیده ،نشوندم
- مأموریت داری دختر جان...بشین گوش کن ببین چی میگم
شوکه گفتم:
...مأموریت؟!...مأموریته چی؟!
_ اره عمو چه مأموریتی؟!
بردیارو نگاه کردم حسابی اخماش توهم بود و پیدا بود فهمیده باز منه بیچاره باید برای مدتی برم تو نقشی که اصلا نمیدونم چی هست...
- بچهها بچهها...کاره زیاد سختی نیست...چرا انقدر قضیه رو گنده اش میکنید...فقط برای یه مدت دنیا خانومه بابا قراره با پسر جهانگیره مقدم زندگی کنه همین
هین کش داری کشیدم و گفتم:
...چیکار کنمم؟...محاله...محاله من همچین کاری و بکنم مگه مغز خر خوردم...من دیگه دست کشیدم از این کارا دیگه سمت این کارا نمیرم و نخواهم رفت
- باریکلا عشقم
بابا رو کرد به بردیا و با تشر گفت:
_ تو چی میگی این وسط بردیا...
بردیا نگاهی بهمانداخت و حرصی دستاش و توی جیباش فرو برد...
واقعا که...
بابا چطور میتونست. چطور میتونست به بهترین دوستش خیانت کنه...
تا جایی که به یاد دارم جهانگیر مقدم یکی از بهتری دوستای بابا بود. اونم تو صنعت مد دسته کمی از بابا نداشت. اما مثل اینکه بالا رفتن بابا و به ثبت رسوندن یکی از معروف ترین برند ها به اسم خودش فقط از سر رقابت با جهانگیر مقدم بوده و بس. هیچ وقت فکرش و نمیکردم حتی به رفیق خودشم رحم نکنه!...
_ دنیا جان عزیزم...این اولین و اخرین کاریه که دارم ازت میخوام...خواهش میکنم انجامش بده بعد برو هر غلطی دلت خواست بکن اگه من گفتم چرا بیا یقه ام و بچسب
...نمیخوااام... انجامش نمیدم
بردیا پرید وسط بحث و با اعصبانیت گفت:
- توهم بخوای انجامش بدی من نمیزارم...مگه من بی غیرتم بزارم با یه اقا پسر دیگه بری تو رابطه ...پارسا کافیه هفت پشتم بود که عین کنه بهت چسبیده بود و ول کن نبود
...بحث اون که تموم شدو رفت پی کارش...
رو کردم به بابا و در ادامه گفتم:
...بعدشم تو پارسارو یادت رفته...یادت رفته چه بلایی سرش اومد...من فقط رفته بودم یسری سند و مدرک که باباش تو گاوصندوق خونه اش میگذاشت و واست بیارم پسره ی بیچاره نابود شد...الان کجاست؟...تو دیوونه خونه...میفهمی؟...کارش به دیوونه خونه کشید
بابا کلافه داد زد:
- ده بس کنید دیگه سرم رفت
منو بردیا همدیگه رو نگاه کردیم و سکوت اختیار کردیم که نزنه چشم و چالمون و دربیاره..
سرم و پایبن انداختم و آروم لب زدم:
...خیلی خب آروم باش کَر شدم...
حرصی پوفی کرد و سعی کرد آروم باشه...
_ دخترم...اونایی که کارشون به دیوونه خونه میکشه چوب کارای باباهاشونو میخورن دیگه
با اعصبانیت پاشدم و به سمت پنجره ی بزرگ اتاقم رفتم. پرده ی سفید سرتاسری و کنار زدم و به محوطه ایی که چند تا از محافظ های قوی هیکل بابا توش قد علم کرده بودند خیره شدم
...یعنی میخوای بگی منم یه روزی چوب کارای تورو میخورمدیگه اره؟
_ عزیزه من بردیا که قرار نیست هیچ وقت تورو تنها بزاره نه بردیا؟
صدای از بردیا بلند نشد. پیدا بود که هم عصبیه دلخوره و هم تو فکر...
اما واقعا بابا ،با خودش چی فک کرده بود. فکر کرده بود که من انقدر احمقم که بدون این که چیزی ازش بخوام کاری که میخوادو انجام میدم؟
هه...
مثل این که یادش رفته بود من دخترشم
از خون اون...
تمام من شبیه به اونه...
من کاری و بی دلیل و بدون اینکه برام سودی داشته باشه انجام نمیدم. اون میدونست من چی میخوام اون میدونست من واسه ی چی بال بال میزنم. اون از خواسته ی من مطلع بود. پس چرا کاری نمیکرد؟ چرا بی حرف فقط درخواست اش و گفت؟
نکنه فکر میکرد مثل گذشته جلوی دستوراتش سر خم میکنم و هر کاری که دلش میخواست و باب میلش انجام میدم؟
اگه بهم اجازه میداد. اگه قبول میکرد که برمپیش مامان با تاسف تمام میزدم زیر قول هایی که تو گذشته به خودم دادم و واسش کاری که میخواست و انجام میدادم...
...به هر حال من حرف خودم و زدم
پایانه #پارت_سوم 🥰🤍🌻
۸.۲k
۲۴ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.