فیک (عشق اینه) پارت پنجاه و هفتم (آخر)
همه اونجا نشسته بودیم که هایجین بدو بدو اومد تو اتاق و گفت:آبجی لباسم چطوره؟
نگاش کردم و گفتم:عالیه(اسلاید دوم).تو توی این لباس به این قشنگی شدی ببین دیگه تو لباس عروس چه شکلی میشی.راستی...جونگکوک کجاست؟تهیونگ تو خبری از اعضا و یوجون داری؟
تهیونگ گفت:نه بزار به کوک زنگ بزنم.
زنگ زد و باهم حرف زدن و تهیونگ گفت:با اعضا دارن میان.
خوشحال شدم و از پنجره بیرون و نگاه کردم.چند نفر از مهمونا اومده بودن.یهو یوجون از دره اتاق اومد تو و گفت:واو...میبینم دوتا خواهری به علاوه داماد جمعتون جمعه.
گفتم:منتظرت بودم.چطور شدم؟
گفت:مثل همیشه عالی.من چی؟
گفتم:مگه میشه داداشم خوشتیپ نشه آخه؟(اسلاید سوم)
دیدم اعضا از دره باغ اومدن تو.به هایجین گفتم:برو راهنماییشون کن.
هایجین رفت و یوجون هم فرستادم بیرون.فیلمبردار ها هم رفتن که وسایل فیلمبرداری و آماده کنن و آخرش من و تهیونگ و آرایشگر و طراح لباسم موندیم تو اتاق.طراح لباس لباسمو چک کرد و وقتی از عالی بودنش مطمئن شد،تشکر کردم و خداحافظی کرد و رفت.آرایشگر مثل طراح لباسم میکاپمو چک کرد و خدافظی کرد.حالا فقد ما دوتا مونده بودیم.تهیونگ از پشت دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:با هر اتفاقی که تا الان بینمون افتاده،خوب یا بد...خیلی خوشحالم که دارم با فرشته ای مثل تو ازدواج میکنم
گفتم:کاش مامان و بابام بودن و میدیدن که چه داماد خوبی گیرشون اومده.
گفت:نگران نباش اونا از همون بالا بالا ها خوشبختی دخترشون و میبینن و منم بهشون قول میدم که دخترشون همیشه بهترین روزا رو داشته باشه و از دخترشون مثل تخم چشمام مراقبت کنم.
لبخند زدم که هایجین اومد تو اتاق و گفت:ب...ببخشید مزاحم شدم.همه مهمونا اومدن.باید بیاید بیرون.
گفتم:باشه هایجین تو برو ما میایم.
هایجین رفت و من دستمو تو دست تهیونگ حلقه کردم و رفتم بیرون.هنوز از پله ها نرفته بودیم پایین که مهمونا با دیدنمون شروع به تشویق کردن.آروم آروم از پله ها رفتیم پایین،از کنار مهمونا گذشتیم و تو جایگاه اصلی عروس و داماد وایسادیم.رو به روی همدیگه وایساده بودیم.داشتم تو چشای تهیونگ نگاه میکردم و اونم تو چشای من.اون مردی که وایساده بود که یکسری چرت و پرت بگه،شروع کرد به گفتن یه متن دراز.بعد از پنج دقیقه،حرفاش تموم شد و رفت سر اصل مطلب.گفت:خانم لی ا/ت در پستی و بلندی و لحظات خوب و بد زندگیتون آیا آقای کیم تهیونگ رو به عنوان همسرتون قبول میکنید؟
یه نگاه به مهمونا کردم و یه نگاه به تهیونگ.همه الان منتظر جواب من بودن.با یکم مکث یه لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:بلهههههه....معلومه بله.
تهیونگ هم همراه با من یه لبخند زد.اون مرد ادامه داد:آقای کیم تهیونگ...
تهیونگ گفت:بله بله....صد ها بار بله.
اون مرد هم خندید و گفت:انگار خیلی همو دوست دارید.به پای هم پیر بشید.
تشکر کردیم و نشستیم روی صندلی مخصوص عروس و داماد....
(۹ ماه بعد)
گفتم:وایی تهیونگ دلم توت فرنگی میخواد.
گفت:ببین شکمت داره میترکه خیلی چاق شدیا.
گفتم:این شکم من نیس بچه...آخخ...آیییی...درد دارممم...ت...تهیونگ فک کنم داره میاد.
گفت:چ...چی؟
با کمکش منو برد تو ماشین نشستیم.من الان باردارم و وقت بدنیا اومدنش هم هست.ولی انتظار نداشتم امروز باشه.بچمون دختره و قراره اسمش یون سو باشه.الان درد زیادی دارم خب چون بچه داره بدنیا میاد.رسیدیم بیمارستان.تهیونگ پرستار و صدا کرد و یه ویلچر آوردن.با کمکشون نشستم روش و منو بردن توی یه اتاق.تهیونگ تا اونجا دنبالم اومد ولی بقیشو اجازه ندادن بیاد.قرار بود بصورت سزارین بچه رو بدنیا بیارن و این کارم کردن.بیهوشم کردن و دیگه چشام فقد سیاهی میدید...
وقتی باز کردم دیدم توی یه اتاق صورتی و سفیدم.تهیونگ تا منو دید از رو صندلیش بلند شد و گفت:بیب خوبی؟
گفتم:اوهوم.من خوبم.ب...بچه مون کجاست؟
گفت:دارن آمادش میکنن که بیارنش.
همون موقع یچیز شبیه کالسکه آوردن که مال بیمارستان بود و دورش شیشه ای بود.توش یه دختر خیلی ناز و خوشگل بود.گفتم:ت...ته این دختر مائه؟
گفت:آره (اسلاید چهارم)
اون دختر خیلی ناز بود.بغلش کردم.بوسش کردم.بوش کردم.از همه نظر مثل باباش بی نقص بود.
(یک سال بعد)
(بزرگی های یون سو رو تو اسلاید پنجم میزارم.)یون سو الان یک سالشه و مث همون نوزادیاش خیلی خیلی نازه تازه هر روز هم با تهیونگ بازی میکنن.خواستم بگم ممنون تا اینجا همراهم بودین و ما در آخر یک خانواده خوشبخت همراه با یون سو شدیم و راستی هایجین و جونگکوک هم با وجود اخمای یوجون تو کل عروسیشون ازدواج کردن.خلاصه قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
"پایان"
بچه ها ببخشید اگه خیلی زیاد شد چون پارت آخر بود همشو یه جا نوشتم که امروز فیک جدید و شروع کنم.امیدوارم از این فیک راضی بوده باشید و خوشتون اومده باشه
نگاش کردم و گفتم:عالیه(اسلاید دوم).تو توی این لباس به این قشنگی شدی ببین دیگه تو لباس عروس چه شکلی میشی.راستی...جونگکوک کجاست؟تهیونگ تو خبری از اعضا و یوجون داری؟
تهیونگ گفت:نه بزار به کوک زنگ بزنم.
زنگ زد و باهم حرف زدن و تهیونگ گفت:با اعضا دارن میان.
خوشحال شدم و از پنجره بیرون و نگاه کردم.چند نفر از مهمونا اومده بودن.یهو یوجون از دره اتاق اومد تو و گفت:واو...میبینم دوتا خواهری به علاوه داماد جمعتون جمعه.
گفتم:منتظرت بودم.چطور شدم؟
گفت:مثل همیشه عالی.من چی؟
گفتم:مگه میشه داداشم خوشتیپ نشه آخه؟(اسلاید سوم)
دیدم اعضا از دره باغ اومدن تو.به هایجین گفتم:برو راهنماییشون کن.
هایجین رفت و یوجون هم فرستادم بیرون.فیلمبردار ها هم رفتن که وسایل فیلمبرداری و آماده کنن و آخرش من و تهیونگ و آرایشگر و طراح لباسم موندیم تو اتاق.طراح لباس لباسمو چک کرد و وقتی از عالی بودنش مطمئن شد،تشکر کردم و خداحافظی کرد و رفت.آرایشگر مثل طراح لباسم میکاپمو چک کرد و خدافظی کرد.حالا فقد ما دوتا مونده بودیم.تهیونگ از پشت دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:با هر اتفاقی که تا الان بینمون افتاده،خوب یا بد...خیلی خوشحالم که دارم با فرشته ای مثل تو ازدواج میکنم
گفتم:کاش مامان و بابام بودن و میدیدن که چه داماد خوبی گیرشون اومده.
گفت:نگران نباش اونا از همون بالا بالا ها خوشبختی دخترشون و میبینن و منم بهشون قول میدم که دخترشون همیشه بهترین روزا رو داشته باشه و از دخترشون مثل تخم چشمام مراقبت کنم.
لبخند زدم که هایجین اومد تو اتاق و گفت:ب...ببخشید مزاحم شدم.همه مهمونا اومدن.باید بیاید بیرون.
گفتم:باشه هایجین تو برو ما میایم.
هایجین رفت و من دستمو تو دست تهیونگ حلقه کردم و رفتم بیرون.هنوز از پله ها نرفته بودیم پایین که مهمونا با دیدنمون شروع به تشویق کردن.آروم آروم از پله ها رفتیم پایین،از کنار مهمونا گذشتیم و تو جایگاه اصلی عروس و داماد وایسادیم.رو به روی همدیگه وایساده بودیم.داشتم تو چشای تهیونگ نگاه میکردم و اونم تو چشای من.اون مردی که وایساده بود که یکسری چرت و پرت بگه،شروع کرد به گفتن یه متن دراز.بعد از پنج دقیقه،حرفاش تموم شد و رفت سر اصل مطلب.گفت:خانم لی ا/ت در پستی و بلندی و لحظات خوب و بد زندگیتون آیا آقای کیم تهیونگ رو به عنوان همسرتون قبول میکنید؟
یه نگاه به مهمونا کردم و یه نگاه به تهیونگ.همه الان منتظر جواب من بودن.با یکم مکث یه لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:بلهههههه....معلومه بله.
تهیونگ هم همراه با من یه لبخند زد.اون مرد ادامه داد:آقای کیم تهیونگ...
تهیونگ گفت:بله بله....صد ها بار بله.
اون مرد هم خندید و گفت:انگار خیلی همو دوست دارید.به پای هم پیر بشید.
تشکر کردیم و نشستیم روی صندلی مخصوص عروس و داماد....
(۹ ماه بعد)
گفتم:وایی تهیونگ دلم توت فرنگی میخواد.
گفت:ببین شکمت داره میترکه خیلی چاق شدیا.
گفتم:این شکم من نیس بچه...آخخ...آیییی...درد دارممم...ت...تهیونگ فک کنم داره میاد.
گفت:چ...چی؟
با کمکش منو برد تو ماشین نشستیم.من الان باردارم و وقت بدنیا اومدنش هم هست.ولی انتظار نداشتم امروز باشه.بچمون دختره و قراره اسمش یون سو باشه.الان درد زیادی دارم خب چون بچه داره بدنیا میاد.رسیدیم بیمارستان.تهیونگ پرستار و صدا کرد و یه ویلچر آوردن.با کمکشون نشستم روش و منو بردن توی یه اتاق.تهیونگ تا اونجا دنبالم اومد ولی بقیشو اجازه ندادن بیاد.قرار بود بصورت سزارین بچه رو بدنیا بیارن و این کارم کردن.بیهوشم کردن و دیگه چشام فقد سیاهی میدید...
وقتی باز کردم دیدم توی یه اتاق صورتی و سفیدم.تهیونگ تا منو دید از رو صندلیش بلند شد و گفت:بیب خوبی؟
گفتم:اوهوم.من خوبم.ب...بچه مون کجاست؟
گفت:دارن آمادش میکنن که بیارنش.
همون موقع یچیز شبیه کالسکه آوردن که مال بیمارستان بود و دورش شیشه ای بود.توش یه دختر خیلی ناز و خوشگل بود.گفتم:ت...ته این دختر مائه؟
گفت:آره (اسلاید چهارم)
اون دختر خیلی ناز بود.بغلش کردم.بوسش کردم.بوش کردم.از همه نظر مثل باباش بی نقص بود.
(یک سال بعد)
(بزرگی های یون سو رو تو اسلاید پنجم میزارم.)یون سو الان یک سالشه و مث همون نوزادیاش خیلی خیلی نازه تازه هر روز هم با تهیونگ بازی میکنن.خواستم بگم ممنون تا اینجا همراهم بودین و ما در آخر یک خانواده خوشبخت همراه با یون سو شدیم و راستی هایجین و جونگکوک هم با وجود اخمای یوجون تو کل عروسیشون ازدواج کردن.خلاصه قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
"پایان"
بچه ها ببخشید اگه خیلی زیاد شد چون پارت آخر بود همشو یه جا نوشتم که امروز فیک جدید و شروع کنم.امیدوارم از این فیک راضی بوده باشید و خوشتون اومده باشه
۳۱.۹k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.