میدانم
میدانم
روزی پشیمان خواهی شد
و بازخواهی گشت؛
صبح یک روز پاییز
زنگ خانهای را
که در انتهای یک کوچهی پیر قرار گرفته
با حسرت
بارها فشار خواهی داد
تنها پاسخی که خواهی گرفت اما
از پیرزنی تنهاست
که نفس در ریهاش مرده
و با زنبیلی در دست
از مقابل خانهی روبرو با دری نیمه باز
میگوید: «نیستند»
و تو را حواله میدهد
به جایی
قطعهای
ردیفی
سنگی... .
.
علی_کریمی
.
.
روزی پشیمان خواهی شد
و بازخواهی گشت؛
صبح یک روز پاییز
زنگ خانهای را
که در انتهای یک کوچهی پیر قرار گرفته
با حسرت
بارها فشار خواهی داد
تنها پاسخی که خواهی گرفت اما
از پیرزنی تنهاست
که نفس در ریهاش مرده
و با زنبیلی در دست
از مقابل خانهی روبرو با دری نیمه باز
میگوید: «نیستند»
و تو را حواله میدهد
به جایی
قطعهای
ردیفی
سنگی... .
.
علی_کریمی
.
.
- ۲.۸k
- ۱۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط