میدانم

می‌دانم
روزی پشیمان خواهی شد
و بازخواهی گشت؛
صبح یک روز پاییز
زنگ خانه‌ای را
که در انتهای یک کوچه‌ی پیر قرار گرفته
با حسرت
بارها فشار خواهی داد
تنها پاسخی که خواهی گرفت اما
از پیرزنی تنهاست
که نفس در ریه‌اش مرده
و با زنبیلی در دست
از مقابل خانه‌ی روبرو با‌ دری نیمه باز
می‌گوید: «نیستند»
و‌ تو را حواله می‌دهد
به جایی
قطعه‌ای
ردیفی
سنگی... .
.
علی_کریمی
.
.
دیدگاه ها (۱۴)

چشم هآیش صیاد قهآری بود!طعمه هایش را بسیآر ماهرانه شکار میکر...

چای هم هرجا و همیشه نمی‌چسبدوقتی می‌دانی کسی برایت چای دم کر...

میشود کمی با هم حرف بزنیم؟دلـــــــــم برای خنده‌های یواشکی ...

قدیما، نمیدونم دلِ ما خوش بود یا قدیما بیشتر خوش میگذشت. نمی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط