«من قبول میکنم»
«من قبول میکنم»
چند ثانیه ای به نوشتش زل زد و بعد دستش رو روی دکمه ارسال زد و پیام برای تهیونگ ارسال شد...
بعد ارسال پیام انگار همه دلهره هاش رفت...قلبش دیگه تند تند نمیزد و از
استرس عرق نمیکرد...
از نظرش اون الان دیگه سینگل نبود و یکی رو قراره داشته باشه که باهاش زندگی کنه...
(ویو تهیونگ)
هر دو دیقه یه بار به گوشیش نگاه میکرد که آخر صدای پیام گوشیش بلند شد...
سریع دویید سمت گوشی و برش داشت...
با دیدن پیام از خوشحالی لبخندی رو لباش نشست و در جواب گفت ممنونم:))
میخواست هرچه زودتر فردا بشه و بره به دیدن جونگ کوک...
(پنج شنبه ۳:۰۰ظهر)
میدونست تو این ساعت بار خلوته و کسی نیست پس میتونست با جونگ کوک تنها باشه...
ماشینش رو پارک کرد و رفت سمت بار...درش رو باز کرد و طبق معمول نور های قرمز و آبی داشت تو سالن بزرگ میچرخید ولی صدای همهمه کم بود و موزیک هم زیاد تند و پرانرژی نبود...
سرش رو سمت آشپز خونه چرخوند...حدس زد جونگ کوک تو قسمت مخفی آشپز خونه وایساده...
رفت داخل آشپز خونه و بعدش در آشپز خونه کوچک مخفی رو باز کرد...
سلاممم...
با لبخندی که داشت سرش رو چرخوند سمت ته...
-سلامم..
نمیدونست الان باید بره بغلش کنه..یا دست بده باهاش..یا کاری نکنه؟!
ولی جواب همه سوالاش رو تهیونگ با بغل کردنش داد..
دستشو متقابل دور کمر تهیونگ حلقه کرد و بغلش کرد...
بوی عطر مردونش رو داشت واضح حس میکرد..
از بغل هم در اومدن...
-برو بشین..منم الان میام!
گیلیلیییی🦦✨
چند ثانیه ای به نوشتش زل زد و بعد دستش رو روی دکمه ارسال زد و پیام برای تهیونگ ارسال شد...
بعد ارسال پیام انگار همه دلهره هاش رفت...قلبش دیگه تند تند نمیزد و از
استرس عرق نمیکرد...
از نظرش اون الان دیگه سینگل نبود و یکی رو قراره داشته باشه که باهاش زندگی کنه...
(ویو تهیونگ)
هر دو دیقه یه بار به گوشیش نگاه میکرد که آخر صدای پیام گوشیش بلند شد...
سریع دویید سمت گوشی و برش داشت...
با دیدن پیام از خوشحالی لبخندی رو لباش نشست و در جواب گفت ممنونم:))
میخواست هرچه زودتر فردا بشه و بره به دیدن جونگ کوک...
(پنج شنبه ۳:۰۰ظهر)
میدونست تو این ساعت بار خلوته و کسی نیست پس میتونست با جونگ کوک تنها باشه...
ماشینش رو پارک کرد و رفت سمت بار...درش رو باز کرد و طبق معمول نور های قرمز و آبی داشت تو سالن بزرگ میچرخید ولی صدای همهمه کم بود و موزیک هم زیاد تند و پرانرژی نبود...
سرش رو سمت آشپز خونه چرخوند...حدس زد جونگ کوک تو قسمت مخفی آشپز خونه وایساده...
رفت داخل آشپز خونه و بعدش در آشپز خونه کوچک مخفی رو باز کرد...
سلاممم...
با لبخندی که داشت سرش رو چرخوند سمت ته...
-سلامم..
نمیدونست الان باید بره بغلش کنه..یا دست بده باهاش..یا کاری نکنه؟!
ولی جواب همه سوالاش رو تهیونگ با بغل کردنش داد..
دستشو متقابل دور کمر تهیونگ حلقه کرد و بغلش کرد...
بوی عطر مردونش رو داشت واضح حس میکرد..
از بغل هم در اومدن...
-برو بشین..منم الان میام!
گیلیلیییی🦦✨
۶.۱k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.