بچه که بودم

بچه که بودم
فکر می کردم
پدرها و مادرها
مثل ساعت شنی هستند،
تمام که بشوند،
برشان می گردانی ؛
از نو شروع می شوند.
بعدها فهمیدم:
پدر ها و مادرها،
مثل مداد رنگی هستند؛
دنیایت را رنگ می کنند،
خودشان، ولی آب می روند.
نقاشی هایت را که کشیدی،
یک روز،تمام می شوند.
کاش زودتر کسی
راستش را به من گفته بود
پدر ها ومادرها،
مثل قند می مانند؛
چای زندگی ات
را که شیرین بکنند،
خودشان تمام می شوند
تاهستند قدرشان را بدانیم💗
دیدگاه ها (۳)

روزی شیـخی می گفت من هر وقت ڪه نماز می خواندم ، از خـداوند ح...

مردم هیچ وقت بابت ضعفت ازت متنفر نیستناونا به خاطر قدرت و تو...

همیشه سعی کن واسه دل خودت زندگی کنی نه واسه چشمای دیگران!

از دلمتا لب ایوان شماراهی نیست؛نیمه جانی ستدر این فاصله،قربا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط