رمان شخص سوم پارت ۵
ا.ت«بیدار بودین؟»
کوک«اره»
ا.ت«خب...من..فک کردم شاید بخاطر اینکه دوبار کمکم کردین فک کنین که من هرزم و با اینو اون میخوابم»
کوک«نه اصلا،من همچین فکری نکردم»
آروم و زیر لب گفتی
ا.ت«ممنون»
صحبتی رد و بدل نشد که یه دفعه ای کوک با نگرانی پرسیدی
کوک«ارا کجاست؟؟؟»
ا.ت«نگران نباش...مهد کودک شیفت شبانه هم داره...گفتم به خانم کیم (مدیر مهد کودک) مراقبش باشه...»
کوک«هوووف...مرسی»
...
آقای دکتر وارد اتاق شد!
دکتر«ببخشید مزاحم میشم ولی باید همسرتون برای تکمیل فرم برن!»
کوک خواست چیزی بگه که گفتی!
ا.ت«باشه چشم....الان میام!»
دکتر رفت بیرون...خواستی دنبالش بری که کوک دستت رو گرفت!
کوک«خانم پارک ما که واقعا زن و شوهر نیستیم!»
ا.ت« اگه راستشو بگی به احتمال زیاد به خاطر زربه ای که خوردی آرا رو به پر ورزشگاه میبرن...شما که اینو نمیخواین!»
و رفتی!
بعد از تکمیل فرم برگشتی به اتاق اما کوک رو ندیدی!...ترسیدی ولی به روی خودت نیاوردی از چنتا پرستار که اونطرفا بودن پرسیدی ولی کسی ندیده بودش...خودت دست بکار شدی و رفتی بیرون...چند بار از پشت کوک رو با چنتا بیمار دیگه اشتباه گرفتی...همش صداش میکردی..
ا.ت« آقای جئون...کجایین؟»
خیلی خسته شده بودی و تصمیم گرفتی یکم بشینی روی نیمکت...نشستی و سرت رو روبه آسمون تکیه دادی و چشماتو بستی...داشتی با خودت درمورد اینکه چرا بدون خبر غیبش زد غر میزدی که یه سایه ای جلوی تابش توره خورشید رو گرفت...چشماتو باز کردی که با قیافه خندون کوک مواجه شدی...سریع ببند شدی و گفتی...
ا.ت«یاااا...اقای جئون میدونی چقد دنبالتون گشتم؟...کجا بودین؟»
کوک« متاسفم رفته بودم یکم هوا بخورم...»
سرت رو انداختی پایین وآروم غر غر کردنی گفتی...
ا.ت«خب میتونستین با من بیاین!»
کوک«شنیدمااا»
و هردتون خندیدین!
ا.ت«بهتر نیست بریم؟..هوا داره تاریک میشه!»
کوک«اره»
کوک«اره»
ا.ت«خب...من..فک کردم شاید بخاطر اینکه دوبار کمکم کردین فک کنین که من هرزم و با اینو اون میخوابم»
کوک«نه اصلا،من همچین فکری نکردم»
آروم و زیر لب گفتی
ا.ت«ممنون»
صحبتی رد و بدل نشد که یه دفعه ای کوک با نگرانی پرسیدی
کوک«ارا کجاست؟؟؟»
ا.ت«نگران نباش...مهد کودک شیفت شبانه هم داره...گفتم به خانم کیم (مدیر مهد کودک) مراقبش باشه...»
کوک«هوووف...مرسی»
...
آقای دکتر وارد اتاق شد!
دکتر«ببخشید مزاحم میشم ولی باید همسرتون برای تکمیل فرم برن!»
کوک خواست چیزی بگه که گفتی!
ا.ت«باشه چشم....الان میام!»
دکتر رفت بیرون...خواستی دنبالش بری که کوک دستت رو گرفت!
کوک«خانم پارک ما که واقعا زن و شوهر نیستیم!»
ا.ت« اگه راستشو بگی به احتمال زیاد به خاطر زربه ای که خوردی آرا رو به پر ورزشگاه میبرن...شما که اینو نمیخواین!»
و رفتی!
بعد از تکمیل فرم برگشتی به اتاق اما کوک رو ندیدی!...ترسیدی ولی به روی خودت نیاوردی از چنتا پرستار که اونطرفا بودن پرسیدی ولی کسی ندیده بودش...خودت دست بکار شدی و رفتی بیرون...چند بار از پشت کوک رو با چنتا بیمار دیگه اشتباه گرفتی...همش صداش میکردی..
ا.ت« آقای جئون...کجایین؟»
خیلی خسته شده بودی و تصمیم گرفتی یکم بشینی روی نیمکت...نشستی و سرت رو روبه آسمون تکیه دادی و چشماتو بستی...داشتی با خودت درمورد اینکه چرا بدون خبر غیبش زد غر میزدی که یه سایه ای جلوی تابش توره خورشید رو گرفت...چشماتو باز کردی که با قیافه خندون کوک مواجه شدی...سریع ببند شدی و گفتی...
ا.ت«یاااا...اقای جئون میدونی چقد دنبالتون گشتم؟...کجا بودین؟»
کوک« متاسفم رفته بودم یکم هوا بخورم...»
سرت رو انداختی پایین وآروم غر غر کردنی گفتی...
ا.ت«خب میتونستین با من بیاین!»
کوک«شنیدمااا»
و هردتون خندیدین!
ا.ت«بهتر نیست بریم؟..هوا داره تاریک میشه!»
کوک«اره»
۴۱.۲k
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.