رمان شخص سوم پارت4
کوک« نترس...برو و نگران هیچ چیز نباش...»
ا.ت« آخه چطور...اونوقت تو چ...»
حرفت رو قطع کرد
کوک«فقط بهم گوش کن...»
از جدی بودنش ترسیدی..
آروم آروم رفتی و وقتی به در نزدیک شدی با سرعت فرار کردی...یکم اون ور تر وایسادی و به صدای کتک خوردن و کتک زدنشون گوش میکردی... که دیگه صدایی نشنیدی!
رفتی سمت در و از کنار نگاهی انداختی...آقای جئون افتاده بود روی زمین...صورتش خونی بود و اون مرد هم داشت به سمت در میومد...
مرد«هه...دیدی کشتمش؟...اون هیچی نیست...فک کردم دختر خوبی هستی!..ولی تو،یه جز یه دختر هرزه چیزی نیستی(با غضب)»
بدون اینکه به حرفاش واکنشی نشون بدی به سمت کوک رفتی...
ا.ت«اقا؟...بیدار شین لطفا...خواهش میکنم...آقای جئون؟»
دیگه کم کم داشتی گریه میکردی...اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟...چیکار میتونستی بکنی؟
سریع به آمبولانس زنگ زدی...
ا.ت«سلام، لطفا...هق...بیاین نجاتش» بدین..خ..خون..داره ازش میرههه
خانم«لطفا بگین کجا هستین...»
ا.ت«ک...کلوپ...«
خانم:«نگران نباشین و سرشونو به یه جای بلند تکیه بدین..»
ا.ت«ب..باشه..»
قط کردی و کارایی که بهت گفته بود رو انجام دادی...در طول اینکه برسن همش گریه میکردی و کنار چونهاش که بریده شده بود رو با دستت گرفته بودی...داشتی گریه میکردی که رسیدن...و بردنش به بیمارستان..
...
روی صندلی انتظار نشسته بودی و سرت به شدت درد میکرد که گوشیت زنگ خورد!
ا.ت«الو؟»
شی هیون«سلام نونا..کجایی؟..سونگ وو نگرانته...»
ا.ت«من خوبم...شاید امشب نتونم بیام خونه سونگ وو...بهش بگو میرم خونه خودم..»
شی هیون«باشه...بای»
تلفن رو قطع کردی و حدود ۲۰ دقیقه دیگه هم صبر کردی که دکتر از اتاق کوک اومد بیرون!
سریع رفتی سمتش و با نگرانی پرسیدی!
ا.ت«حالش خوبه؟...میتونم ببینمش؟؟»
دکتر«بله خدارشکر اتفاق خاصی نیوفتاده،میتونین ببینینشون!...فقط برای اطمینان ۳ روز اینجا نگهشون میداریم!»
ممنونی گفتی و با عجله به سمت اتاقش رفتی...وقتی رسیدی مثل اینکه خواب بود...کنارش روی صندلی نشستی و سرتو پایین گرفتی...تویی که همیشه به سلامتیت اهمیت میدادی الان اون خراش های روی صورت و دستت مهم نبود!...این چه حسی بود؟
آروم گفتی!
ا.ت«متاسفم آقای جئون...بخاطر من اینجوری آسیب دیدین...و آروم اشکهاتو پاک کردی و ادامه دادی...باور کن من هرزه نیستم...»
بعد از تموم کردن حرفت چشماش رو باز کرد و آروم لب زد...
کوک«کی گفته تو هرزه ای؟»
سرتو با تعجب و خوشحالی بالا آوردی و گفتی
ا.ت«بیدار بودین؟»
ا.ت« آخه چطور...اونوقت تو چ...»
حرفت رو قطع کرد
کوک«فقط بهم گوش کن...»
از جدی بودنش ترسیدی..
آروم آروم رفتی و وقتی به در نزدیک شدی با سرعت فرار کردی...یکم اون ور تر وایسادی و به صدای کتک خوردن و کتک زدنشون گوش میکردی... که دیگه صدایی نشنیدی!
رفتی سمت در و از کنار نگاهی انداختی...آقای جئون افتاده بود روی زمین...صورتش خونی بود و اون مرد هم داشت به سمت در میومد...
مرد«هه...دیدی کشتمش؟...اون هیچی نیست...فک کردم دختر خوبی هستی!..ولی تو،یه جز یه دختر هرزه چیزی نیستی(با غضب)»
بدون اینکه به حرفاش واکنشی نشون بدی به سمت کوک رفتی...
ا.ت«اقا؟...بیدار شین لطفا...خواهش میکنم...آقای جئون؟»
دیگه کم کم داشتی گریه میکردی...اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟...چیکار میتونستی بکنی؟
سریع به آمبولانس زنگ زدی...
ا.ت«سلام، لطفا...هق...بیاین نجاتش» بدین..خ..خون..داره ازش میرههه
خانم«لطفا بگین کجا هستین...»
ا.ت«ک...کلوپ...«
خانم:«نگران نباشین و سرشونو به یه جای بلند تکیه بدین..»
ا.ت«ب..باشه..»
قط کردی و کارایی که بهت گفته بود رو انجام دادی...در طول اینکه برسن همش گریه میکردی و کنار چونهاش که بریده شده بود رو با دستت گرفته بودی...داشتی گریه میکردی که رسیدن...و بردنش به بیمارستان..
...
روی صندلی انتظار نشسته بودی و سرت به شدت درد میکرد که گوشیت زنگ خورد!
ا.ت«الو؟»
شی هیون«سلام نونا..کجایی؟..سونگ وو نگرانته...»
ا.ت«من خوبم...شاید امشب نتونم بیام خونه سونگ وو...بهش بگو میرم خونه خودم..»
شی هیون«باشه...بای»
تلفن رو قطع کردی و حدود ۲۰ دقیقه دیگه هم صبر کردی که دکتر از اتاق کوک اومد بیرون!
سریع رفتی سمتش و با نگرانی پرسیدی!
ا.ت«حالش خوبه؟...میتونم ببینمش؟؟»
دکتر«بله خدارشکر اتفاق خاصی نیوفتاده،میتونین ببینینشون!...فقط برای اطمینان ۳ روز اینجا نگهشون میداریم!»
ممنونی گفتی و با عجله به سمت اتاقش رفتی...وقتی رسیدی مثل اینکه خواب بود...کنارش روی صندلی نشستی و سرتو پایین گرفتی...تویی که همیشه به سلامتیت اهمیت میدادی الان اون خراش های روی صورت و دستت مهم نبود!...این چه حسی بود؟
آروم گفتی!
ا.ت«متاسفم آقای جئون...بخاطر من اینجوری آسیب دیدین...و آروم اشکهاتو پاک کردی و ادامه دادی...باور کن من هرزه نیستم...»
بعد از تموم کردن حرفت چشماش رو باز کرد و آروم لب زد...
کوک«کی گفته تو هرزه ای؟»
سرتو با تعجب و خوشحالی بالا آوردی و گفتی
ا.ت«بیدار بودین؟»
۳۷.۴k
۱۸ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.