با من بگو ای یار از راز مگویت
با من بگو ای یار از راز مگویت
تنگ است باز این دل برای گفت و گویت
حسرت به دل تا کی برای گیسوانت
تا کی نبینم خنده ها و های و هویت
از کوچهٔ ما رد شدی،عطر تو پیچید
گل های قالی را معطر کرده بویت
با این غزل ها گریه کردم عشق خود را
تا اشک چشمانم شود آب وضویت
من میروم دیگر مرا دیدن محال است
دیدار آخر نازنینم«آرزویت»
#حامد_فرد
تنگ است باز این دل برای گفت و گویت
حسرت به دل تا کی برای گیسوانت
تا کی نبینم خنده ها و های و هویت
از کوچهٔ ما رد شدی،عطر تو پیچید
گل های قالی را معطر کرده بویت
با این غزل ها گریه کردم عشق خود را
تا اشک چشمانم شود آب وضویت
من میروم دیگر مرا دیدن محال است
دیدار آخر نازنینم«آرزویت»
#حامد_فرد
۷۰۱
۰۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.