وقتی کمک خواست تا به دختر مورد علاقش اعتراف کنه🍷
#JIMIN
#one_shot
بیشتر وقت ها پدرم پیشم نیست و به خاطر کارش مجبوره بره سفر سفر های طولانی مدت و چند روز پیش بهم گفته بود که قراره یه بسته برام پسته کنه و منم مثل همیشه کنار پنجره منتظر این که بسته پستیم بیاد
هوای خونه یکم گرفته بود بلند شدم پنجره رو باز کردم رفتم یه قهو تلج برا خودم ریختم و
باز کنار پنجره نشستم کتاب کنار دستم باز کردم شروع کردم به خوندن کتاب که زنگ خونه به صدا در اومد
کتابم رو دوباره بستم و به سمت در رفتم که بازش کنم
تا در باز کردم چشمم به پسر زو به روم افتاد
از خوشکلیش چشمام برق زد که
بسته رو روبه روم گرفت
و گفت :
_ببخشید من پست چی جدید هستم شما خانم مین ا/ت هستید؟
با تته پته جوابش دادم
+ب..بله خودم هستم
_بستتون رسیده لطف میکنید اینجا رو امضا کنید
با دست پاچگی بسته رو ازش گرفتم و رو میز کنار در ورودی گذاشتم و رو برگه ای که جلوم گرفته بود رو امضا زدم خواست که بره بهش گفتم
+ببخشید پست چی قبلی دیگه نمیاد؟
_خیر ایشون از این شغل بیرون اومدن و از این به بعد من جای ایشون میام
+اها... من میتونم اسم شما رو بپرسم
_ بله حتما پارک جیمین هست
+خوشبختم.... خودتون که اسمم منو میدونید دیگه
یه لبخند زد که گفت
_بله خانم مین هستید
+خب من مزاحم کارتون نمیشم خدافظ
سریع اومد داخل و در خونه رو بستم و بهش تکیه دادم
که یهو نفهمیدم چی شده دستم گذاشتم رو قلبم
و سر خوردم روی زمین وای خدا این ادم چرا انقدر جذاب بود
یهو دستم گذاشتم رو چشام و به خودم اومد وای ا/ت تو چت شده به خودت مثلت باش
بلند شدم رفتم سمت سرویس بهداشتی و یه ابی به صورتم زدم معلوم نبود چم شده رفتم کناره پنجره نشتم که دیدم قهو ای که برا خودم ریخته بودم نخورم او سرد شد دیگه حوصله نداشتم برم یه قهو دیگه بریزم لای کتابم باز کردم و شروع کردم به خوندن.
۱ ماه بعد
تو این یک ماه خیلی بسته سفارش میدادم که برام با پست بیارن هرچی میگذره بیشتر از جیمین خوشم میاد
حاضرم به هر بهونه ای بسته سفارش بدم تا ببینم تو این یک ماه خیلی بهش فکر میکردم انقدر ذهنم مشغول بود حتی زیاد به بابام هم زنگ نمیزدم امروزم قرار یود بسته جدیدم بیاد خوشحال بود که قراره دوباره ببینم کنار پنجره نشسته بودم و منتظر به بیرون نگاه میکردم که ماشین پست ایستاد سریع رفتم تو اینه یه نگاهی به خودم انداختم که صدای زنگ در اومد سریع رفتم سمت در یه نفس عمیق کشیدم و در باز کردم تا چشمم به ادم روبه روم افتاد نزدیک بود چشام از تو کاسه دربیان تا امود حرف بزنه بهش گفتم
+ پس اقای پارک چرا نیومدن
متعجب نگاهم کرد و گفت
_ من برادرشم جیمین سرما خورده من یجاش میام یه یک هفته ای رو
+اها امیدوارم حالشون خوب بشه
بسته رو از تحویل گرفت که رفت در رو بست و به در تکیه داد و با خودم میگفتم چطور تو این یه هفته میتونم صبر کنم اعصابم خیلی خورد شده بود این درست نیست من خیلی بهش وابسته شده بودم
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن
تقریبا شب شده بود که زنگ خونه یه صدا در اومد رفتم در رو باز کردم که با یه دسته گل بزرگ روبه رو شدم خوشحال شدم فهمیدم پدرم از سفر برگشته دسته گل گرفت او گذاشتمش روی میز او گفتم پدر گرامی چه عجب تصمیم گرفتن از سفر بیان تا رومو برگردوندم دیدم جیمین روبه روم ایستاده و داره لبخند میزنه متعجب داشتم نگاهش میکردم که با تته پته گفتم
+چیزه من فکر کردم بابام از سفر برگشته..... متاسفم
_چی نه اشکال نداره
+راستی امروز بسته داشتم داداشت گفت که سرما خوردی
_اره الان خوب شدم
+میتونم یه سوال بپرسم
_اره بپرس
+موضوع چیه این دسته گل این موقع شب شما اینجا
_خب چطور بگم......میخواستم که چیزه......
وای خجالت میکشم بهت بگم
+بگو راحت باش
_خب راستش از یه دختره خوشم میاد میخواستم ازت کمک بگیرم که بهش اعتراف کنم
با تموم شدن جملش انگار دنیا روسرم خراب شد سردرد گرفتم نمیدونستم چیکار کنم که جلو خودم بگیرم که گریه نکنم
+خب الان که نمیشه جلوی در بیا داخل برات چای هم بریزم
_ممنون لطف میکنید
تا سالن راهنماییش کردم که بعدش رفتم براش چایی ریختم
و کنارش نشستم
که یهو گفت
_خب اماده ای
+اره
_فقط چی باید بگم
+ خب منو ببین فکر کن من اون دخترم بهم بگو که از من خوشت میاد حاضری با من قرار بزاری
_همین
+اره دیگه
(چقدر دلم میخواست این جمله متعلق به من باشه حتی دیگه نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم چون میدونستم قرار نیست برای من باشه)
_من ازت خوشت میاد حاضری با من قرار بزاری
+بله....... همینجوری بری بهش بگی قبول میکنه(و یه لبخند ظاهری زدم)
_خب الان دیگه بهش گفتم
+خوبه افر......صبر کن چی
_دوست دارم
#one_shot
بیشتر وقت ها پدرم پیشم نیست و به خاطر کارش مجبوره بره سفر سفر های طولانی مدت و چند روز پیش بهم گفته بود که قراره یه بسته برام پسته کنه و منم مثل همیشه کنار پنجره منتظر این که بسته پستیم بیاد
هوای خونه یکم گرفته بود بلند شدم پنجره رو باز کردم رفتم یه قهو تلج برا خودم ریختم و
باز کنار پنجره نشستم کتاب کنار دستم باز کردم شروع کردم به خوندن کتاب که زنگ خونه به صدا در اومد
کتابم رو دوباره بستم و به سمت در رفتم که بازش کنم
تا در باز کردم چشمم به پسر زو به روم افتاد
از خوشکلیش چشمام برق زد که
بسته رو روبه روم گرفت
و گفت :
_ببخشید من پست چی جدید هستم شما خانم مین ا/ت هستید؟
با تته پته جوابش دادم
+ب..بله خودم هستم
_بستتون رسیده لطف میکنید اینجا رو امضا کنید
با دست پاچگی بسته رو ازش گرفتم و رو میز کنار در ورودی گذاشتم و رو برگه ای که جلوم گرفته بود رو امضا زدم خواست که بره بهش گفتم
+ببخشید پست چی قبلی دیگه نمیاد؟
_خیر ایشون از این شغل بیرون اومدن و از این به بعد من جای ایشون میام
+اها... من میتونم اسم شما رو بپرسم
_ بله حتما پارک جیمین هست
+خوشبختم.... خودتون که اسمم منو میدونید دیگه
یه لبخند زد که گفت
_بله خانم مین هستید
+خب من مزاحم کارتون نمیشم خدافظ
سریع اومد داخل و در خونه رو بستم و بهش تکیه دادم
که یهو نفهمیدم چی شده دستم گذاشتم رو قلبم
و سر خوردم روی زمین وای خدا این ادم چرا انقدر جذاب بود
یهو دستم گذاشتم رو چشام و به خودم اومد وای ا/ت تو چت شده به خودت مثلت باش
بلند شدم رفتم سمت سرویس بهداشتی و یه ابی به صورتم زدم معلوم نبود چم شده رفتم کناره پنجره نشتم که دیدم قهو ای که برا خودم ریخته بودم نخورم او سرد شد دیگه حوصله نداشتم برم یه قهو دیگه بریزم لای کتابم باز کردم و شروع کردم به خوندن.
۱ ماه بعد
تو این یک ماه خیلی بسته سفارش میدادم که برام با پست بیارن هرچی میگذره بیشتر از جیمین خوشم میاد
حاضرم به هر بهونه ای بسته سفارش بدم تا ببینم تو این یک ماه خیلی بهش فکر میکردم انقدر ذهنم مشغول بود حتی زیاد به بابام هم زنگ نمیزدم امروزم قرار یود بسته جدیدم بیاد خوشحال بود که قراره دوباره ببینم کنار پنجره نشسته بودم و منتظر به بیرون نگاه میکردم که ماشین پست ایستاد سریع رفتم تو اینه یه نگاهی به خودم انداختم که صدای زنگ در اومد سریع رفتم سمت در یه نفس عمیق کشیدم و در باز کردم تا چشمم به ادم روبه روم افتاد نزدیک بود چشام از تو کاسه دربیان تا امود حرف بزنه بهش گفتم
+ پس اقای پارک چرا نیومدن
متعجب نگاهم کرد و گفت
_ من برادرشم جیمین سرما خورده من یجاش میام یه یک هفته ای رو
+اها امیدوارم حالشون خوب بشه
بسته رو از تحویل گرفت که رفت در رو بست و به در تکیه داد و با خودم میگفتم چطور تو این یه هفته میتونم صبر کنم اعصابم خیلی خورد شده بود این درست نیست من خیلی بهش وابسته شده بودم
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن
تقریبا شب شده بود که زنگ خونه یه صدا در اومد رفتم در رو باز کردم که با یه دسته گل بزرگ روبه رو شدم خوشحال شدم فهمیدم پدرم از سفر برگشته دسته گل گرفت او گذاشتمش روی میز او گفتم پدر گرامی چه عجب تصمیم گرفتن از سفر بیان تا رومو برگردوندم دیدم جیمین روبه روم ایستاده و داره لبخند میزنه متعجب داشتم نگاهش میکردم که با تته پته گفتم
+چیزه من فکر کردم بابام از سفر برگشته..... متاسفم
_چی نه اشکال نداره
+راستی امروز بسته داشتم داداشت گفت که سرما خوردی
_اره الان خوب شدم
+میتونم یه سوال بپرسم
_اره بپرس
+موضوع چیه این دسته گل این موقع شب شما اینجا
_خب چطور بگم......میخواستم که چیزه......
وای خجالت میکشم بهت بگم
+بگو راحت باش
_خب راستش از یه دختره خوشم میاد میخواستم ازت کمک بگیرم که بهش اعتراف کنم
با تموم شدن جملش انگار دنیا روسرم خراب شد سردرد گرفتم نمیدونستم چیکار کنم که جلو خودم بگیرم که گریه نکنم
+خب الان که نمیشه جلوی در بیا داخل برات چای هم بریزم
_ممنون لطف میکنید
تا سالن راهنماییش کردم که بعدش رفتم براش چایی ریختم
و کنارش نشستم
که یهو گفت
_خب اماده ای
+اره
_فقط چی باید بگم
+ خب منو ببین فکر کن من اون دخترم بهم بگو که از من خوشت میاد حاضری با من قرار بزاری
_همین
+اره دیگه
(چقدر دلم میخواست این جمله متعلق به من باشه حتی دیگه نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم چون میدونستم قرار نیست برای من باشه)
_من ازت خوشت میاد حاضری با من قرار بزاری
+بله....... همینجوری بری بهش بگی قبول میکنه(و یه لبخند ظاهری زدم)
_خب الان دیگه بهش گفتم
+خوبه افر......صبر کن چی
_دوست دارم
۱۶.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.