شهید شهید حسین ولایتی فر در اردوی جهادی..
شهید #شهید_حسین_ولایتی_فر در اردوی جهادی..
•|همه اجر ها در گمنامیست..|•
#خاطره..
داشتیم با خواهرم از مجلس روضه بر می گشتم که یهو دلم هوای حسین کرد.
نمی دونم چه سرّیه!
اونم همین احساس رو داشت. قبول کرد بریم پیش حسین. قبول کردن او همانا و کج کردن مسیرمون به سمت گلزار هم همانا!..
اون موقع شب (تقریبا ساعت ١ شب) مسیرمون رو به سمت گلزار شهدا تغییر دادیم تا بیایم پیش حسین.
نزدیکای گلزار یهو موتور به خرخر کردن افتاد و خاموش شد. هر کاری کردم روشن نشد.
نمی دونستم چه مرگشه.
اون لحظه چهره درهم من که نیم خیز شده بودم و با چیزی که زیاد سر در نمیاوردم ور می رفتم هم ترحم امیز بود هم خنده دار. از طرفی هم به خاطر اینکه اون موقع شب، تو اون تاریکی کنار بزرگراه با خواهرم گیر کرده بودم یکمی احساس نگرانی می کردم.
هیچ کسی هم نبود که کمکی بهمون کنه..
تو اون حالت موتور رو دستم گرفتم و مسیرمون به سمت گلزار رو ادامه دادیم.
تو راه با حسین حرف می زدم.
"گفتم رفیق هوامونو داشته باش."
بش گفتم رفیق، تو یه عمر کار مردم و راه انداختی، من که یقین دارم الان حواست به منم هست..
توسل کردم بهش و راه می رفتم.
جالبه همینطور که تو فکر بودم و داشتم با حسین حرف می زدم، آقا و خانمی ترمز زدن و کنارمون ایستادند .
نگاهی به موتورم انداختن و یکم بهمون بنزین دادن.
در عین ناباوری موتور روشن شد.
فکرشم نمی کردم موتور بنزین تموم کرده باشه.
اخه چراغ بنزین که نشون می داد باک بنزین پر پر باشه.
شاید این موتور هم اون لحظه بازیش گرفته بود.
وقتی بنزین رو داد بهم گفت که این بنزین رو به نیت شهید ولایتی بهتون دادیم. باشد که ثوابش برسه به روح شهید.
خانمی که همراهشون بود هم از تو کیفش یه کلوچه و یه پیکسل عکس شهید ولایتی رو به خواهرم داد و گفت اینها هدیه از طرف برادر شهیدم.
وقتی اینو گفت با تعجب پرسیدم: برادر؟!
گفت اره، ما خواهر و برادر شهید حسین ولایتی هستیم و وقتی شما رو دیدیم خواستیم به نیت حسین کمکتون کنیم. آخه اگه خودش بود هم حتما همین کار رو می کرد.
هنوز صحبت ها ادامه داشت که احساس کردم یه لحظه گوش هام سنگین شده.
چیزی نمی شنوم.
فقط صدای حسین بود که تو گوشم می پیچید.
صدای همون رفیق با مرامی که وقتی خودش نیست واسطه می فرسته واسه رفع مشکل رفقا..
#شهید_حسین_ولایتی
#رفیق_شهید
•|همه اجر ها در گمنامیست..|•
#خاطره..
داشتیم با خواهرم از مجلس روضه بر می گشتم که یهو دلم هوای حسین کرد.
نمی دونم چه سرّیه!
اونم همین احساس رو داشت. قبول کرد بریم پیش حسین. قبول کردن او همانا و کج کردن مسیرمون به سمت گلزار هم همانا!..
اون موقع شب (تقریبا ساعت ١ شب) مسیرمون رو به سمت گلزار شهدا تغییر دادیم تا بیایم پیش حسین.
نزدیکای گلزار یهو موتور به خرخر کردن افتاد و خاموش شد. هر کاری کردم روشن نشد.
نمی دونستم چه مرگشه.
اون لحظه چهره درهم من که نیم خیز شده بودم و با چیزی که زیاد سر در نمیاوردم ور می رفتم هم ترحم امیز بود هم خنده دار. از طرفی هم به خاطر اینکه اون موقع شب، تو اون تاریکی کنار بزرگراه با خواهرم گیر کرده بودم یکمی احساس نگرانی می کردم.
هیچ کسی هم نبود که کمکی بهمون کنه..
تو اون حالت موتور رو دستم گرفتم و مسیرمون به سمت گلزار رو ادامه دادیم.
تو راه با حسین حرف می زدم.
"گفتم رفیق هوامونو داشته باش."
بش گفتم رفیق، تو یه عمر کار مردم و راه انداختی، من که یقین دارم الان حواست به منم هست..
توسل کردم بهش و راه می رفتم.
جالبه همینطور که تو فکر بودم و داشتم با حسین حرف می زدم، آقا و خانمی ترمز زدن و کنارمون ایستادند .
نگاهی به موتورم انداختن و یکم بهمون بنزین دادن.
در عین ناباوری موتور روشن شد.
فکرشم نمی کردم موتور بنزین تموم کرده باشه.
اخه چراغ بنزین که نشون می داد باک بنزین پر پر باشه.
شاید این موتور هم اون لحظه بازیش گرفته بود.
وقتی بنزین رو داد بهم گفت که این بنزین رو به نیت شهید ولایتی بهتون دادیم. باشد که ثوابش برسه به روح شهید.
خانمی که همراهشون بود هم از تو کیفش یه کلوچه و یه پیکسل عکس شهید ولایتی رو به خواهرم داد و گفت اینها هدیه از طرف برادر شهیدم.
وقتی اینو گفت با تعجب پرسیدم: برادر؟!
گفت اره، ما خواهر و برادر شهید حسین ولایتی هستیم و وقتی شما رو دیدیم خواستیم به نیت حسین کمکتون کنیم. آخه اگه خودش بود هم حتما همین کار رو می کرد.
هنوز صحبت ها ادامه داشت که احساس کردم یه لحظه گوش هام سنگین شده.
چیزی نمی شنوم.
فقط صدای حسین بود که تو گوشم می پیچید.
صدای همون رفیق با مرامی که وقتی خودش نیست واسطه می فرسته واسه رفع مشکل رفقا..
#شهید_حسین_ولایتی
#رفیق_شهید
۳.۷k
۰۹ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.