The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 5
از همون روزی که یورا توی سلف کنارت نشست، همهچیز تغییر کرد.
دیگه دانشگاه مثل قبل نبود.
نگاهها سنگینتر شدن، پچپچها بلندتر، و تو هر روز بیشتر احساس میکردی زیر ذرهبین همهای.
وقتی وارد کلاس میشدی، چند ثانیه سکوت سنگینی برقرار میشد و بعد آرام آرام زمزمهها شروع میشد:
– همونه دیگه… همونی که نقاشیهاشو کشیده.
– باورم نمیشه، یعنی از قبل عاشقش بوده؟
– آخه چطور میشه همچین چیزی رو پنهون کنه؟
صدای پچپچها مثل خنجر توی قلبت فرو میرفت. حتی وقتی به تخته نگاه میکردی، میدونستی که چشمهای زیادی پشت سرت زل زدهان.
و یورا… هر روز بیشتر از قبل لبخندهای مصنوعی و طعنههاش رو سمتت میفرستاد. گاهی با صدای بلند با دوستاش میگفت:
– بعضیا فکر میکنن با کشیدن چند تا نقاشی میتونن دل ببرن!
یا:
– عجیبه که بعضیا از قبل خیالبافی میکنن…
دوستاش میخندیدن و بقیهی کلاس بهت نگاه میکردن. گونههات سرخ میشد اما چیزی نمیگفتی.
فقط جیمین بود که هر بار با نگاهش سعی میکرد آرامت کنه.
وقتی کنار هم مینشستین، بیصدا روی میزت خط میکشید، کلمهی کوتاهی مینوشت:
«مهم نیست.»
«من اینجام.»
«به من نگاه کن، نه به اونا.»
این کلمات برایت مثل نفس تازه بودن، اما در عین حال باعث میشدن شایعهها بیشتر شعله بگیرن.
یک روز، بعد از کلاس، وقتی داشتی جزوههات رو جمع میکردی، شنیدی یکی از بچهها بلند گفت:
– جیمین! این همه دختر دورت بودن، چرا این یکی؟
صدای خندهی جمعی بلند شد.
سر بلند کردی، قلبت یخ زد. همه به جیمین نگاه میکردن.
اون لحظه، سکوت کرد. اما بعد آرام و محکم گفت:
– چون اون فرق داره.
صدای همهمه بلند شد.
همه شوکه شدن.
بعضیها پچپچ کردن، بعضیها با دهن باز نگاهش کردن. و تو… قلبت داشت از شدت تپش منفجر میشد.
یورا پشت کلاس ایستاده بود. نگاهش به تو افتاد. نه خندهای بود، نه طعنهای. فقط یک نگاه سرد و خطرناک. همون نگاه بهت فهموند که این تازه شروع ماجراست.
اون شب، وقتی به خونه برگشتی، به زور دستهات رو کنترل کردی تا دفترت رو باز نکنی. اما نمیتونستی. مداد رو گرفتی و شروع کردی.
صورت جیمین شکل گرفت. چشمهاش، لبخندش… اما این بار اطرافش پر از صورتهای دیگر بود.
مبهم، تار، با دهانهایی باز، انگار همه با هم میخندیدن. خطهای تیره دورش رو گرفته بودن، و تو حس کردی اون نقاشی صدای همون خندهها و پچپچها رو تکرار میکنه.
مداد از دستت افتاد. اشک روی گونههات سرازیر شد.
– چرا… چرا هر بار نقاشیهام تاریکتر میشن؟
چشمهات رو بستی، اما توی تاریکی فقط یک تصویر موند:
جیمین، که وسط جمعیت ایستاده بود، تنها، و سایهها داشتن از همه طرف به سمتش نزدیک میشدن.
ادامه دارد.....
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 5
از همون روزی که یورا توی سلف کنارت نشست، همهچیز تغییر کرد.
دیگه دانشگاه مثل قبل نبود.
نگاهها سنگینتر شدن، پچپچها بلندتر، و تو هر روز بیشتر احساس میکردی زیر ذرهبین همهای.
وقتی وارد کلاس میشدی، چند ثانیه سکوت سنگینی برقرار میشد و بعد آرام آرام زمزمهها شروع میشد:
– همونه دیگه… همونی که نقاشیهاشو کشیده.
– باورم نمیشه، یعنی از قبل عاشقش بوده؟
– آخه چطور میشه همچین چیزی رو پنهون کنه؟
صدای پچپچها مثل خنجر توی قلبت فرو میرفت. حتی وقتی به تخته نگاه میکردی، میدونستی که چشمهای زیادی پشت سرت زل زدهان.
و یورا… هر روز بیشتر از قبل لبخندهای مصنوعی و طعنههاش رو سمتت میفرستاد. گاهی با صدای بلند با دوستاش میگفت:
– بعضیا فکر میکنن با کشیدن چند تا نقاشی میتونن دل ببرن!
یا:
– عجیبه که بعضیا از قبل خیالبافی میکنن…
دوستاش میخندیدن و بقیهی کلاس بهت نگاه میکردن. گونههات سرخ میشد اما چیزی نمیگفتی.
فقط جیمین بود که هر بار با نگاهش سعی میکرد آرامت کنه.
وقتی کنار هم مینشستین، بیصدا روی میزت خط میکشید، کلمهی کوتاهی مینوشت:
«مهم نیست.»
«من اینجام.»
«به من نگاه کن، نه به اونا.»
این کلمات برایت مثل نفس تازه بودن، اما در عین حال باعث میشدن شایعهها بیشتر شعله بگیرن.
یک روز، بعد از کلاس، وقتی داشتی جزوههات رو جمع میکردی، شنیدی یکی از بچهها بلند گفت:
– جیمین! این همه دختر دورت بودن، چرا این یکی؟
صدای خندهی جمعی بلند شد.
سر بلند کردی، قلبت یخ زد. همه به جیمین نگاه میکردن.
اون لحظه، سکوت کرد. اما بعد آرام و محکم گفت:
– چون اون فرق داره.
صدای همهمه بلند شد.
همه شوکه شدن.
بعضیها پچپچ کردن، بعضیها با دهن باز نگاهش کردن. و تو… قلبت داشت از شدت تپش منفجر میشد.
یورا پشت کلاس ایستاده بود. نگاهش به تو افتاد. نه خندهای بود، نه طعنهای. فقط یک نگاه سرد و خطرناک. همون نگاه بهت فهموند که این تازه شروع ماجراست.
اون شب، وقتی به خونه برگشتی، به زور دستهات رو کنترل کردی تا دفترت رو باز نکنی. اما نمیتونستی. مداد رو گرفتی و شروع کردی.
صورت جیمین شکل گرفت. چشمهاش، لبخندش… اما این بار اطرافش پر از صورتهای دیگر بود.
مبهم، تار، با دهانهایی باز، انگار همه با هم میخندیدن. خطهای تیره دورش رو گرفته بودن، و تو حس کردی اون نقاشی صدای همون خندهها و پچپچها رو تکرار میکنه.
مداد از دستت افتاد. اشک روی گونههات سرازیر شد.
– چرا… چرا هر بار نقاشیهام تاریکتر میشن؟
چشمهات رو بستی، اما توی تاریکی فقط یک تصویر موند:
جیمین، که وسط جمعیت ایستاده بود، تنها، و سایهها داشتن از همه طرف به سمتش نزدیک میشدن.
ادامه دارد.....
- ۵.۹k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط