The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 6
روزهای بعد، دانشگاه دیگه مثل قبل نبود.
هرجا میرفتی نگاههای سنگین رو پشت سرت حس میکردی. همکلاسیها موقع حرف زدن ناگهان ساکت میشدن، بعد با خندههای ریز ادامه میدادن.
یک روز صبح وقتی وارد کلاس شدی، زمزمهی چند دختر رو شنیدی:
– شنیدی نقاشیهاش مال کی بوده؟
– آره… همش جیمینه!
– جدی؟ یعنی از قبل عاشقش بوده؟
پاهات سست شد.
دلت میخواست زمین دهن رو باز کنه و قورتت بده. سریع نشستی و دفترت رو روی میز گذاشتی اما همون لحظه در کلاس باز شد و جیمین وارد شد.
همه نگاهها به سمتش چرخید.
برای لحظهای سکوت شد.
اون آرام وارد شد، بیتوجه به زمزمهها.
وقتی نگاهش بهت افتاد، لبخند زد. همون لبخند گرم، اما این بار لبخندش به جای اینکه آرومت کنه، قلبت رو بیشتر فشرد. چون میدونستی همین لبخند سوخت تازهای برای شایعات خواهد شد.
سر کلاس اصلاً چیزی نشنیدی.
فقط صدای پچپچ و خندههای یورا و دوستاش از عقب کلاس رو میشنیدی.
بعد از کلاس، وقتی داشتی وسایلت رو جمع میکردی، یورا به سمتت اومد. لبخندش ظاهراً دوستانه بود، اما چشمهاش برق خطرناکی داشتن.
– شنیدم هنرمند بزرگی هستی. همه دارن کاراتو میبینن.
– چی؟!
– نقاشیهات… الان همه میدونن موضوعشون کیه.
نفست بند اومد.
خواستی جواب بدی اما جیمین از پشت سر رسید. دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
– یورا. بس کن.
یورا لحظهای سکوت کرد. بعد خندهی کوتاهی کرد.
– فقط داشتم حرف میزدم.
و رفت.
وقتی تنها شدین، جیمین بهت نگاه کرد. نگاهش پر از نگرانی بود.
– نذار حرفهاش روی تو اثر بذاره.
– ولی… همه دارن نگاه میکنن. همه فکر میکنن…
– بذار فکر کنن.
صدایش محکم شد.
– من فقط میخوام بدونی که برای من مهم نیست.
چشمهات پر از اشک شد.
برای لحظهای خواستی دستش رو بگیری، اما جلوی خودت رو گرفتی. بازم نمیخواستی سوخت بیشتری برای شایعهها درست بشه.
اون شب، مثل همیشه، دفترت رو باز کردی.
مداد روی کاغذ کشیده شد. صورت جیمین نقش بست، اما این بار پشت سرش جمعی از آدمها بودن.
خطهای سیاه دورش رو گرفته بودن.
پچپچها، خندهها… حتی روی کاغذ هم بهت حمله میکردن.
و تو با هراس زمزمه کردی:
– این بار… سایه فقط یک نفر نیست. همهشونه.
ادامه دارد....
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 6
روزهای بعد، دانشگاه دیگه مثل قبل نبود.
هرجا میرفتی نگاههای سنگین رو پشت سرت حس میکردی. همکلاسیها موقع حرف زدن ناگهان ساکت میشدن، بعد با خندههای ریز ادامه میدادن.
یک روز صبح وقتی وارد کلاس شدی، زمزمهی چند دختر رو شنیدی:
– شنیدی نقاشیهاش مال کی بوده؟
– آره… همش جیمینه!
– جدی؟ یعنی از قبل عاشقش بوده؟
پاهات سست شد.
دلت میخواست زمین دهن رو باز کنه و قورتت بده. سریع نشستی و دفترت رو روی میز گذاشتی اما همون لحظه در کلاس باز شد و جیمین وارد شد.
همه نگاهها به سمتش چرخید.
برای لحظهای سکوت شد.
اون آرام وارد شد، بیتوجه به زمزمهها.
وقتی نگاهش بهت افتاد، لبخند زد. همون لبخند گرم، اما این بار لبخندش به جای اینکه آرومت کنه، قلبت رو بیشتر فشرد. چون میدونستی همین لبخند سوخت تازهای برای شایعات خواهد شد.
سر کلاس اصلاً چیزی نشنیدی.
فقط صدای پچپچ و خندههای یورا و دوستاش از عقب کلاس رو میشنیدی.
بعد از کلاس، وقتی داشتی وسایلت رو جمع میکردی، یورا به سمتت اومد. لبخندش ظاهراً دوستانه بود، اما چشمهاش برق خطرناکی داشتن.
– شنیدم هنرمند بزرگی هستی. همه دارن کاراتو میبینن.
– چی؟!
– نقاشیهات… الان همه میدونن موضوعشون کیه.
نفست بند اومد.
خواستی جواب بدی اما جیمین از پشت سر رسید. دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
– یورا. بس کن.
یورا لحظهای سکوت کرد. بعد خندهی کوتاهی کرد.
– فقط داشتم حرف میزدم.
و رفت.
وقتی تنها شدین، جیمین بهت نگاه کرد. نگاهش پر از نگرانی بود.
– نذار حرفهاش روی تو اثر بذاره.
– ولی… همه دارن نگاه میکنن. همه فکر میکنن…
– بذار فکر کنن.
صدایش محکم شد.
– من فقط میخوام بدونی که برای من مهم نیست.
چشمهات پر از اشک شد.
برای لحظهای خواستی دستش رو بگیری، اما جلوی خودت رو گرفتی. بازم نمیخواستی سوخت بیشتری برای شایعهها درست بشه.
اون شب، مثل همیشه، دفترت رو باز کردی.
مداد روی کاغذ کشیده شد. صورت جیمین نقش بست، اما این بار پشت سرش جمعی از آدمها بودن.
خطهای سیاه دورش رو گرفته بودن.
پچپچها، خندهها… حتی روی کاغذ هم بهت حمله میکردن.
و تو با هراس زمزمه کردی:
– این بار… سایه فقط یک نفر نیست. همهشونه.
ادامه دارد....
- ۱۰.۸k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط