او یکزن قسمت هفده چیستا یثربی
#او_یکزن#قسمت_هفده#چیستا_یثربی
گفتم :خدا لعنتم کنه ؛ چیکار کردم؟! گفت: دستمو شکستی، همون اول ماجرا! و معلوم بود به شدت درد میکشد.عرق کرده بود و بلوز سفید زیر کتش خونی بود؛ گفتم: تو رو خدا ببخش! دست خودم نبود؛ گفت: همه همینو میگن؛ دست خودم نبود! پس چی دست خود آدمه؟ خوبه یه مارمولک کوچیک بود؛ تو این راه ممکنه ؛ مار ببینی! گفتم: اذیتم نکن! گفت: الان دیگه وقت اذیت کردن همو نداریم؛ دارم درد میکشم؛زودتر برو!
فقط بگو دستش شکسته. بگی کلبه نیکان؛ میفهمن.گفتم؛ نمیشه زنگ بزنی بیان؟ گفت:شماره شو ندارم؛ چطور؟گفتم:میشه شماره رو پیدا کرد.کیفم کو؟ گفت:رو مبل انداختی؛نمیبینی؟ نمیدیدم.هیچ چیز نمیدیدم.اتاق دور سرم میچرخید!میلرزیدم.نیکان گفت؛ من دارم کیفتو میبینم؛جلوته... گفتم: نمیتونم بلند شم.گفت: چت شد یه دفعه؟ گفتم:حرف نزن الان!... بلند میشم.دل درد انگار تا شقیقه هایم میپیچید.حرف دکتر استرالیایی دوباره یادم آمد: هیچ استرسی نباید داشته باشی؛اگه دوباره طپش قلب گرفتی و نفست رفت؛ سعی کن به آسمون فکر کنی و نفس عمیق بکشی! عمیق؛ اینجوری! و من سعی کردم نفس عمیق بکشم ؛نیکان به من خیره شده بود.نفس نفس میزنی.رگای پیشونیت...تو چته دختر؟ گفتم:قرصام تو کیفه؛ اگه بتونم بلند شم؛ درست میشه.
گفت:چه بلایی سر خودت آوردی؟تا این حد قرص خوری؟ داد زدم: بگو چه بلایی سرم آوردن! زدم زیر گریه...نفسم بالا نمیامد.گفت: عالیه! دست من شکسته؛ تو هم نمیتونی راه بری؛حتی یه قدم! خیر سرمون میخواستیم صداش در نیاد که اینجاییم!گوشی منو از جیبم در بیار ! جیب شلوار..خنگ! آره همون...حالا بزن رو اسم علیرضا ؛ آخرین شماره اییه که افتاده؛ گرفتم.گفت:گوشی رو بیار جلو! دستم میلرزید و نیکان داشت میگفت: آره؛ رسیدیم...فقط زود بیا اینجا؛ نه،همین الان! دکترم بیار.نخیر نکشتمش! ایشون زده دست منوشکسته! خفه! شوخی الان؟! زود باش! زود ؛ما چاکریم! گوشی را کنارش گذاشتم.از جایم بلند شدم.سلانه سلانه به طرف کیفم رفتم؛انگار هزار سال طول کشید.از آن کلبه تا سیدنی....داشت نگاهم میکرد.بدون آب؛ پنج تا قرصی که ازسحر در جعبه مانده بود؛ یکجا قورت دادم.گفت: خیلی خرابی تو که! گفتم:مسکن دارم؛ میخوای؟ گفت؛مسکن من؛ تو اون کیسه زرده ست؛بپا! شکستنیه! کیسه را جلویش گذاشتم.گفت: در بطری رو باز کن.گفتم: لیوان؟ گفت: بلدم از بطری بخورم! و جوری با خشم نگاهم کرد که از هرکتکی بدتر بود ؛ گفتم: بوی بدی میده! گفت:قرص تو هم زهر ماریه.گفتم:ببخش ؛ میدونم درد داری.منم حالم خوب نیست...گفت؛ شبنم دیوونه! خلی؛ اما خوبی..گفتم:اسم من نلیه! به چشمانم نگاه کرد؛ گفت:من چی گفتم؟!..
گفتم :خدا لعنتم کنه ؛ چیکار کردم؟! گفت: دستمو شکستی، همون اول ماجرا! و معلوم بود به شدت درد میکشد.عرق کرده بود و بلوز سفید زیر کتش خونی بود؛ گفتم: تو رو خدا ببخش! دست خودم نبود؛ گفت: همه همینو میگن؛ دست خودم نبود! پس چی دست خود آدمه؟ خوبه یه مارمولک کوچیک بود؛ تو این راه ممکنه ؛ مار ببینی! گفتم: اذیتم نکن! گفت: الان دیگه وقت اذیت کردن همو نداریم؛ دارم درد میکشم؛زودتر برو!
فقط بگو دستش شکسته. بگی کلبه نیکان؛ میفهمن.گفتم؛ نمیشه زنگ بزنی بیان؟ گفت:شماره شو ندارم؛ چطور؟گفتم:میشه شماره رو پیدا کرد.کیفم کو؟ گفت:رو مبل انداختی؛نمیبینی؟ نمیدیدم.هیچ چیز نمیدیدم.اتاق دور سرم میچرخید!میلرزیدم.نیکان گفت؛ من دارم کیفتو میبینم؛جلوته... گفتم: نمیتونم بلند شم.گفت: چت شد یه دفعه؟ گفتم:حرف نزن الان!... بلند میشم.دل درد انگار تا شقیقه هایم میپیچید.حرف دکتر استرالیایی دوباره یادم آمد: هیچ استرسی نباید داشته باشی؛اگه دوباره طپش قلب گرفتی و نفست رفت؛ سعی کن به آسمون فکر کنی و نفس عمیق بکشی! عمیق؛ اینجوری! و من سعی کردم نفس عمیق بکشم ؛نیکان به من خیره شده بود.نفس نفس میزنی.رگای پیشونیت...تو چته دختر؟ گفتم:قرصام تو کیفه؛ اگه بتونم بلند شم؛ درست میشه.
گفت:چه بلایی سر خودت آوردی؟تا این حد قرص خوری؟ داد زدم: بگو چه بلایی سرم آوردن! زدم زیر گریه...نفسم بالا نمیامد.گفت: عالیه! دست من شکسته؛ تو هم نمیتونی راه بری؛حتی یه قدم! خیر سرمون میخواستیم صداش در نیاد که اینجاییم!گوشی منو از جیبم در بیار ! جیب شلوار..خنگ! آره همون...حالا بزن رو اسم علیرضا ؛ آخرین شماره اییه که افتاده؛ گرفتم.گفت:گوشی رو بیار جلو! دستم میلرزید و نیکان داشت میگفت: آره؛ رسیدیم...فقط زود بیا اینجا؛ نه،همین الان! دکترم بیار.نخیر نکشتمش! ایشون زده دست منوشکسته! خفه! شوخی الان؟! زود باش! زود ؛ما چاکریم! گوشی را کنارش گذاشتم.از جایم بلند شدم.سلانه سلانه به طرف کیفم رفتم؛انگار هزار سال طول کشید.از آن کلبه تا سیدنی....داشت نگاهم میکرد.بدون آب؛ پنج تا قرصی که ازسحر در جعبه مانده بود؛ یکجا قورت دادم.گفت: خیلی خرابی تو که! گفتم:مسکن دارم؛ میخوای؟ گفت؛مسکن من؛ تو اون کیسه زرده ست؛بپا! شکستنیه! کیسه را جلویش گذاشتم.گفت: در بطری رو باز کن.گفتم: لیوان؟ گفت: بلدم از بطری بخورم! و جوری با خشم نگاهم کرد که از هرکتکی بدتر بود ؛ گفتم: بوی بدی میده! گفت:قرص تو هم زهر ماریه.گفتم:ببخش ؛ میدونم درد داری.منم حالم خوب نیست...گفت؛ شبنم دیوونه! خلی؛ اما خوبی..گفتم:اسم من نلیه! به چشمانم نگاه کرد؛ گفت:من چی گفتم؟!..
۲.۶k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.