او یکزن قسمت شانزده چیستایثربی
#او_یکزن#قسمت_شانزده#چیستایثربی
داخل خانه؛ مثل کلبه ارواح بود.روی همه چیز؛ ملافه ی سپید انداخته بودند.ملافه هایی که بعضی از آنها ؛ غبار گرفته و برخی هنوز سفید بود! برخی جاها لکه ی سبزی؛ روی ملافه ها دیده میشد.خزه و بوی ماندگی ؛ حس خوبی به من نمیداد...نیکان سوتی زد و گفت:چه خبره اینجا؟! فکر نمیکردم انقدر داغون باشه.عمدی کارگر نگرفتم ؛ همسایه ها شک نکنن کسی اینجاست؛میریزن برای امضا وعکس ؛باز شلوغ میکنن.از پنجره نگاه کردم؛ تاچشم کار میکرد درخت بود.همسایه ؟کدوم همسایه؟ گفت:اون بالا یه روستاست.همه شون آشنان.دوست داشتم بی سر صدا فیلمو تموم کنم.خبرش بپیچه من اینجام ؛ خبرنگارا هم پیداشون میشه؛ تو بشین! آستینهایش را بالا زد. "من سه سوته همه جا رو تمیز میکنم!" فقط اگه گشنته ؛ تو اون کیسه ها خوردنی هست.گازم وصله؛بی اختیار روی مبلی نشستم.نمیدانم چرا آنجا مرا یاد خانه ی خانم هاویشام چارلز دیکنز می انداخت ؛ وقتی فهمید عروسی به هم خورده و مردی که دوستش داشته رفته؛ دیگر به هیچ چیز دست نزد.روی همه چیز ملافه ی سپید انداخت و خودش تا آخر عمر؛ با لباس عروسی پوسیده بر تنش زندگی کرد!نمیدانم آن حس غریب چه بود؟ اما نگار بوی عطرشبنم را در خانه حس میکردم.از بچه گی روی بوها حساس بودم.بوی سرد و آرامش بخشی بود؛ مثل قدم زدن میان یاسهای زرد.به نیکان گفتم :کمک نمیخوای؟ گفت:مگه بلدی؟ گفتم: من یکسال خانم یه خونه بودم.بوی سیدنی؛ آب؛ ماهی و مرغ دریایی در بینی ام پیچید.گفت:من باید این لامپو وصل کنم.سوخته؛ بیا این چهار پایه رو نگهدار!لق میزنه؛ چهار پایه را نگه داشتم.رفت روی آن؛گفتم:برق که قطع نیست ؛ نگیرتت.گفت؛ بیکاره از این همه آدم بیاد منو بگیره؟ ناگهان مارمولکی از زیر پایم رد شد.موجودی که از آن وحشت داشتم با دم چندش آور درازش!..جیغ زدم و یک لحظه که آمدم جابه جا شوم ؛ چهار پایه را رها کردم؛نیکان افتاد؛ همه چیز در یک لحظه بود.اما افتاد! روی دستش افتاد.آهی از درد کشید؛گفتم : وای! تو رو خدا ببخش!مارمولک! من از بچگی..به سقف خیره بود؛گفت: میدونی چیه؟گفتم:تو رو خدا؛چیزیت که نشده؟گفت: گمونم دستم شکسته!رانندگی بلدی؟گفتم: نه؛ همیشه میترسیدم.گفت:پس باید پیاده بری ده! تمام این سربالایی رو تا بالای تپه.درمونگاه دارن.بگو نیکان اینجاست؛ بیان؛هر دکتری که بود.گفتم:شاید نشکسته! فریاد زد: شاید من داد نمیزنم از درد؛ شاید من با دیدن یه مارمولک جیغ نمیزنم! شاید دارم میمیرم ازخونریزی و هیچی نمیگم! برو درمونگاه ده.اگرم سر جاده وایسی شاید ماشینای عبوری ببرنت.ولی بعد از اون ماجرا؛ فکر نکنم دیگه سوار ماشین عبوری شی!برو!
داخل خانه؛ مثل کلبه ارواح بود.روی همه چیز؛ ملافه ی سپید انداخته بودند.ملافه هایی که بعضی از آنها ؛ غبار گرفته و برخی هنوز سفید بود! برخی جاها لکه ی سبزی؛ روی ملافه ها دیده میشد.خزه و بوی ماندگی ؛ حس خوبی به من نمیداد...نیکان سوتی زد و گفت:چه خبره اینجا؟! فکر نمیکردم انقدر داغون باشه.عمدی کارگر نگرفتم ؛ همسایه ها شک نکنن کسی اینجاست؛میریزن برای امضا وعکس ؛باز شلوغ میکنن.از پنجره نگاه کردم؛ تاچشم کار میکرد درخت بود.همسایه ؟کدوم همسایه؟ گفت:اون بالا یه روستاست.همه شون آشنان.دوست داشتم بی سر صدا فیلمو تموم کنم.خبرش بپیچه من اینجام ؛ خبرنگارا هم پیداشون میشه؛ تو بشین! آستینهایش را بالا زد. "من سه سوته همه جا رو تمیز میکنم!" فقط اگه گشنته ؛ تو اون کیسه ها خوردنی هست.گازم وصله؛بی اختیار روی مبلی نشستم.نمیدانم چرا آنجا مرا یاد خانه ی خانم هاویشام چارلز دیکنز می انداخت ؛ وقتی فهمید عروسی به هم خورده و مردی که دوستش داشته رفته؛ دیگر به هیچ چیز دست نزد.روی همه چیز ملافه ی سپید انداخت و خودش تا آخر عمر؛ با لباس عروسی پوسیده بر تنش زندگی کرد!نمیدانم آن حس غریب چه بود؟ اما نگار بوی عطرشبنم را در خانه حس میکردم.از بچه گی روی بوها حساس بودم.بوی سرد و آرامش بخشی بود؛ مثل قدم زدن میان یاسهای زرد.به نیکان گفتم :کمک نمیخوای؟ گفت:مگه بلدی؟ گفتم: من یکسال خانم یه خونه بودم.بوی سیدنی؛ آب؛ ماهی و مرغ دریایی در بینی ام پیچید.گفت:من باید این لامپو وصل کنم.سوخته؛ بیا این چهار پایه رو نگهدار!لق میزنه؛ چهار پایه را نگه داشتم.رفت روی آن؛گفتم:برق که قطع نیست ؛ نگیرتت.گفت؛ بیکاره از این همه آدم بیاد منو بگیره؟ ناگهان مارمولکی از زیر پایم رد شد.موجودی که از آن وحشت داشتم با دم چندش آور درازش!..جیغ زدم و یک لحظه که آمدم جابه جا شوم ؛ چهار پایه را رها کردم؛نیکان افتاد؛ همه چیز در یک لحظه بود.اما افتاد! روی دستش افتاد.آهی از درد کشید؛گفتم : وای! تو رو خدا ببخش!مارمولک! من از بچگی..به سقف خیره بود؛گفت: میدونی چیه؟گفتم:تو رو خدا؛چیزیت که نشده؟گفت: گمونم دستم شکسته!رانندگی بلدی؟گفتم: نه؛ همیشه میترسیدم.گفت:پس باید پیاده بری ده! تمام این سربالایی رو تا بالای تپه.درمونگاه دارن.بگو نیکان اینجاست؛ بیان؛هر دکتری که بود.گفتم:شاید نشکسته! فریاد زد: شاید من داد نمیزنم از درد؛ شاید من با دیدن یه مارمولک جیغ نمیزنم! شاید دارم میمیرم ازخونریزی و هیچی نمیگم! برو درمونگاه ده.اگرم سر جاده وایسی شاید ماشینای عبوری ببرنت.ولی بعد از اون ماجرا؛ فکر نکنم دیگه سوار ماشین عبوری شی!برو!
۵۵۶
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.