باز هم فکر و خیالات تو آمد به سرم

باز هم فکر و خیالات تو آمد به سرم
عاشقی سمت خیابان دلت در به درم

در هیاهوی خیال تو به دنبال چه‌ام؟
آنقدر پرسه زدم، آه درآمد پدرم

تو که استاد دف و سازی و آواز، بگو
شکوه از سنگی استاد، کجا من ببرم

عشق ما در قفس زندگی محصور شده
بار سنگینی تقدیر شکسته‌ست کمرم

حضرت شعر غزلهای من و چشم شما
الغرض دفتر من می‌دهد از دل، خبرم

کرده احساس زمستانی تو خشک مرا
تیشه بر ریشه خود می زند اینجا تبرم

گرچه از قافله‌ی عشق تو هم دور شدم
جز خودت هیچ کسی باز نشد همسفرم

🍃 💕 🍃 💕 🍃 💕 🍃
دیدگاه ها (۷)

گر جان طلبیفدای جانت...

تا کی ای جان اثرِ وصل تو نتوان دیدن که ندارد دلِ من طاقت هجر...

بعد از این بر آسمان جوییم یارزانکه یاری در زمین جستیم نیست

ای که همه نگاهِ من خورده گره به رویِ تو تا نرود نفس زِ تن پا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط