حیفا

#حیفا-36

>>> دکتر در جلسه عصر، ادامه عملیاتشان را اینگونه شرح داد:

■ رباب برای ادامه عملیات خیلی مشتاق بود و پیشنهاد داد که خودش هم در طرح و عملیات شرکت داشته باشه. منطقی هم بود... چون هم شناسایی رفته بود و هم عملیات... وقتی در ایران دوره دیده بود، حتی سابقه 10 ماه تعقیب و گریز هم در پرونده اش داشت. این یعنی رکورد تعقیب و گریز زنان طرح و عملیات جهادی جهان اسلام را به نوعی به خودش اختصاص داده بود... و خیلی چیزهای دیگر که اگر لازم شد در ادامه بهش اشاره میکنم...

■ رباب، مادری به نام «حنّانه» داشت که زنی پارسا و زاهد و از مجاهدان مبارز در زمان صدام بود که حدودا دو سال در یکی از چاه های حزب بعث زندانی بوده است... حنّانه تا قبل از بیماری اش، به خاطر شدّت علاقه به ساحت مقدس حضرت آیت الله سیستانی و شاگردان شهید صدر، مسئول آموزش تیم بانوان گارد امنیتی بیت مرجعیت بود...

■■ رباب، مسئله جالبی را از حنانه نقل کرد، که فصل جدیدی در کنترل و تعقیب حفصه به روی ما باز کرد...

● رباب گفت:

«وقتی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، مادرم یاد خاطره ای افتاد و گفت: عزیز مادر! تو شیر کسی را خورده ای که شبی که خانه امنش را در منطقه کرکوک محاصره کردند و خودش را در محاصره بعثی های از خدا بی خبر دید، باردار بود و تو را در رحم داشت... آخرین باری که من محاصره شدم، مصادف با اولین باری بود که تو قبل از تولد محاصره شدی...

● در همان حین، با یکی از افسران استخبارات (وزارت اطلاعات حزب بعث) درگیر تن به تن شدم... او که هیکلش دو برابر من بود، بالاخره پیروز شد و مرا دستگیر کرد... لحظه ای که میخواست مرا به درون ماشین بیندازد، حرف بسیار رکیکی به ساحت آیت الله خویی و آیت الله سیستانی زد...

□□ من که باید خودم را کنترل میکردم، فکری به ذهنم رسید که بتوانم بعد از آزادی ام او را تعقیب کنم و به سزای حرف زشتش برسانم... به او ضربه ای فکری وارد کردم تا بلکه بتوانم حرفی را از زبانش بیرون بکشم... به او گفتم: باید همان دیشب که زنت را در حالت مستی با یکی از سربازانت در منطقه بطیره دیدم میکشتم!...

□□ آن افسر که انتظار این حرف را نداشت، گفت: اما زن من که در آن منطقه نبوده... و هیچ سربازی هم در شهرک ما زندگی نمیکند... به دیوار خوردی ضعیفه... دروغی گفتی بلکه بتوانی دلت را خنک کنی...

♢♢ او ندانست که در آن لحظه چه خط و ربطی به من داده است... او به من فهماند که ما در شهرکی زندگی میکنیم که هیچ سربازی نیست... و ما فقط یک شهرک در زمان صدام داشتیم که سرباز نداشت و همه درجه دار بودند و آن هم «شهرک نظامی الفیصل» بود...

♢♢ دیگر تمام شد... آن افسر احمق از همه جا بی خبر، حتی فکرش هم نمیکرد که یک روز مادرت از زندان بعث عراق آزاد شود و بدون هیچ معطلی، مستقیم سراغ شهرک بدون سرباز الفیصل رفته و به بهانه نظافت خانه، به درون شهرک الفیصل نفوذ کند و آن افسر را از ناحیه دهان مورد ضرب و جرح قرار دهد و در نهایت به تقاص همه خون های شاگردان شهید صدر که ریخته بود برساند...

● رباب جان! ضربه ای به حفصه بزن که یا معادلاتش را به هم بزند یا بتوانی حرکات بعدی او را کشف کنی... اگر این کار را کردی، موفق خواهی شد که هیچوقت او را گم نکنی و همیشه مانند سایه مرگ، دنبالش باشی... حتی در خواب»

● خب حرف بسیار عاقلانه ای بود... ریسک بزرگی هم داشت... اما رباب، دختر همان مادر بود و آن شب تا صبح همه ما فکر کردیم... فرصت را نباید از دست میدادیم... باید زودتر کاری میکردیم...

● جواب استعلام درباره حفصه هم آمده بود... طبق حدسمان، بچه های سپاه قدس هم گفتند که خبرهای مخبران حاکی از آن است که فایل پرسنلی حفصه یا همان حیفا از فایل منابع انسانی اداره متساوا حذف شده و حتی برایش سه سال قبل جلسه تشییع و ترحیم هم گرفته اند...

● عجب! معادلات زمانی را باید حل میکردیم و از سوی دیگر، فرصتی هم نداشتیم... باید تا قبل از طلوع آفتاب، نقشه میکشیدیم...

● تا اینکه نقشه را تعیین کرده و ... رباب برای ادامه ماموریت آماده شد... اولین مرحله را باید انجام میدادیم... رباب خودش را در اختیار واحد ضد شکنجه قرار داد ... آنها کارشان را خوب بلدند... به همین خاطر، بنا به دستور خودم، زحمت یک ربع شکنجه را کشیدند و رباب را تا سر حد مرگ زدند...
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
دیدگاه ها (۱۶)

^___^

#حیفا-37~~ نقل این مطالب برای دکتر عزیز خیلی هم راحت نبود......

#حیفا-35¤¤¤ بچه ها به هم ریخته بودند... من صدای تپش قلب خودم...

《#حیفا-34》● ️ دکتر عزیز دامه داد:>>> دل من داشت مثل سیر و سر...

#دو_دختر_در_یک_نقاب#پارت2هواپیما درحال بلند شدن است لطفعا کم...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط