حیفا

#حیفا-37

~~ نقل این مطالب برای دکتر عزیز خیلی هم راحت نبود... نمیدونم توی اون شرایط، بچه هاشون چه حالی بودند و چقدر اذیت شدند که هر از مدتی، دکتر عزیز آه عمیق میکشید و به گوشه ای خیره میشد... دکتر ادامه داد:

♢ ♢ هوا گرگ و میش بود و رباب خون آلود و درب و داغون را یکی دو تا کوچه قبل از خانه ابومحمد پیاده کردیم... حتی نای راه رفتن نداشت...

☆ فقط چهارتا قطره گریه لازم بود که اون هم زحمتش را کشید... در عرض 10 ثانیه تمام صورتش هم پر از اشک شد و تقریبا همه چیز برای ادامه عملیات آماده بود... ازش خداحافظی کردیم... همینطور که داشت آرام آرام میرفت، برایش این آیه را خواندم: «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین»♧

♢ ♢ از جلوی چشممون دور شد و دیگه نمیدیدمش... تمام حواس من به مونیتور لب تاپم بود... داشت کم کم نقاط و خطوط پالسینگ تکون های ریزی میخورد... تسبیح در دستم و آشوب در دل، منتظر بودم ببینم چه اتفاقی میفته... به خاطر حساسیت موقعیت اون محل، حتی مجبور بودیم خیلی روی نیروهای پشتیبانی حساب نکنیم.. همش صلوات میفرستادم بلکه یه کم آروم بشم..

○ تا اینکه صدای باز شدن در اتاق اومد... رباب با ناله و گریه وارد شد اما نمیدونستم کی در را روش باز کرده... تا اینکه مکالمه ای بین آنها صورت گرفت که از طریق موتور نوشتار، سریع تبدیل به متن شد:

○️ حفصه: تو اینجا چیکار میکنی؟! این چه وضعیه؟ چرا اینجوری شدی تو؟

○ رباب: نمیدونم چی شد... یهو از پشت سر به من حمله کردند... دو نفر بودند... انگار میدونستند دنبال چیزی نباید بگردند... چون یک راست به طرف سینه ام حمله کردند و گردنبند را از گردنم کندند و بردند... من که نمیتونستم بیخیال اون گردنبند بشم، گردنبند را محکم چسبیدم و ولش نمیکردند تا اونا هم با کتک، مشتم را باز کردند و فرار...

○️ حفصه: خب حالا چیکار کنم؟ اینجا چه غلطی میکنی؟

○ رباب: من بدون اون گردنبند نمیتونم برگردم خونه... خانم کمکم کنید... شوهرم منو میکشه...

○️ حفصه: نمیکشتت که چرا دیشب خونه نرفتی؟

● رباب: نمیدونم... فقط اجازه بدید امروز را اینجا بمونم... فکر کنین مشتری هستم... ازتون خواهش میکنم...

●️ حفصه: یه جای کار میلنگه...

● رباب: دقیقا... چون فقط شما اون گردنبند را دیدید و بهش دقت کردین...

●️ حفصه: منظورت چیه؟!

● رباب: منظوری ندارم... فقط کمکم کنین... خب شما هم اگر جای من باشین، هر فکری به ذهنتون میرسه... به هر کسی مشکوک میشین...

●️ حفصه: به یک شرط!

● رباب: هر شرطی باشه قبول میکنم... فقط منو بیرون نکنین...

● حفصه: فورا نگو قبول! ... چون ممکنه برات سخت باشه... یا اصلا قبول نکنی...

● رباب: خانم خواهش میکنم بگو شرطت چیه؟

● حفصه: به شرطی که اگر شوهرمون از خواب بیدار شد و چشمش به تو افتاد، اگر و فقط اگر احساس تمایل به تو کرد، جوابش را بدی...

●️ رباب: ینی چی خانم! من شوهر دارم... گردنبندم را دزدیده اند... برای فاحشه گری که نیامده ام...

● حفصه: هر طور مایلی... شرطم همان بود که گفتم...

● رباب: خدا لعنتتان کند که قصد پاک دامنیم را کرده اید... وقتی وضو گرفتن شما را دیدم فکر کردم انسان باایمانی هستید... نمیدانستم با یک هیولا در لباس فرشته و انسان مواجهم... خدا شما را نبخشد که حتی به خود اجازه دادید که اینطور فکر کنید...

♢ بعد صدای در آمد و بدون خداحافظی از حفصه، خانه را ترک کرد...

● وقتی رباب به تیررس دوربین ما از منتهی الیه کوچه رسید، شاید 20 قدم دور شده بود که دو تا موتور سوار با حالت وحشیانه وارد کوچه شدند و از رباب عبور کردند و به طرف خانه ابومحمد رفتند... یکی از آنها پیاده شد و با لگد در را باز کرد...

■️ در همین هنگام من میشنیدم که ابومحمد و حفصه دارن به هم چی میگن... مثل اینکه منتظرشون بودند... چون در همون لحظه اول، حفصه آن مرد را با تیر مستقیم از پا درآورد و ابومحمد و حفصه با آن دو نفر درگیر شدند...

■️ سر و صدا زیاد شد... کم کم همه مردم از خانه ها بیرون آمدند و به کوچه سرازیر شدند... یک لحظه رباب را هم در میان جمعیت دیدم... نمیدونستیم چه خبره و داره چه میشه... فقط همه از دور نگاه میکردند...

>> ترجیح دادم خودم پیاده بشم و مثلا از اون محل، در بین جمعیت رد بشم و یه سر و گوش آب بدم و آمار بگیرم... مدام، مسائل غیر قابل پیش بینی رخ میداد... از همه اش سختر این بود که پس از اتمام درگیری، جنازه چهار نفر موتور سوار را میدیدیم که معلوم بود به ضرب مستقیم خلاص شده اند... اما رباب... دیگه رباب را ندیدم و رباب گم شد...
ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
دیدگاه ها (۷)

#حیفا-38▪️دکتر دستی به روی شکمش کشید و کمی ابروهایش را در هم...

*یوسف و زلیخا*شهید آیت الله مدنی در نطقی که در جمع خبرگان مل...

^___^

#حیفا-36>>> دکتر در جلسه عصر، ادامه عملیاتشان را اینگونه شرح...

پارت 6 وقتی دوستش داشتی اما

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۵۰۳ گناه بود.دست رو قلبم گذاشت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط