چندپارتی
#چندپارتی
افسر jk ...
پارت سوم
اما درست فکر میکرد...افسر جئون تیر خورده بود تا از فرماندش محافظت کنه...افسرjk زمین افتاد و فرمانده سلین به سرعت تمام خلافکار های دور و برشو بیهوش کرد...
افسر jkرو توی آغوش گرفت و سرشو روی پاهاش گذاشت...
+ افسر جئون افسرجئون بیدار بمون لطفا*بلند*
بقیه افسر ها بالای سرشون با نگرانی ایستاده بودن و افسر جانگ با آمبولانس تماس گرفت....
+ افسر jkلطفا دووم بیار...چشماتو باز نگه دار...
_ فرمانده...امید وارم...من..منو بابت کاری..که کردم ببخشید
+ افسر...
_فر...فرمانده..میخوام چیزیو بهتون بگم...
+ افسرجئون انرژیتو نگه دار..
_ فر..فرمانده..من عاشقت...شد..
حرفش با بسته شدن چشماش ناقص موند...
+ جونگکوک توروخدا چشماتو باز کن..توکه نمیخوای منو تنها بزاری مگه نه..تورو خدا بیدار شو میخوام یه بار دیگه چشماتو ببینم...میخوام یه فرصت دیگه داشته باشم که بهت بگم...که دوست دارم...*گریه و آخرش آروم*پس این آمبولانس کوفتی کجاست؟*داد و گریه*
صدای آژیر آمبولانس بلند شد...جونگکوک رو توی آمبولانس گذاشتن...سلین هم توی آمبولانس کنار جونگکوک نشست و گریه میکرد...و به صفحه مانیتور که نشون دهنده نبضش بود..خیره شد...یهو دید تمام خط های روی مانیتور صافه...
جونگکوک تموم کرده بود...نبضش قطع شده بود...سلین سرشو روی سینه ای که دیگه قلب درونش نمیتپید گذاشت و بلند بلند گریه کرد و یهو فریاد زد...
+ لعنت به من...
و این بود پایان عشق فرمانده و افسر ارشد...که هیچ زمان اعتراف نشد..!
پایان
افسر jk ...
پارت سوم
اما درست فکر میکرد...افسر جئون تیر خورده بود تا از فرماندش محافظت کنه...افسرjk زمین افتاد و فرمانده سلین به سرعت تمام خلافکار های دور و برشو بیهوش کرد...
افسر jkرو توی آغوش گرفت و سرشو روی پاهاش گذاشت...
+ افسر جئون افسرجئون بیدار بمون لطفا*بلند*
بقیه افسر ها بالای سرشون با نگرانی ایستاده بودن و افسر جانگ با آمبولانس تماس گرفت....
+ افسر jkلطفا دووم بیار...چشماتو باز نگه دار...
_ فرمانده...امید وارم...من..منو بابت کاری..که کردم ببخشید
+ افسر...
_فر...فرمانده..میخوام چیزیو بهتون بگم...
+ افسرجئون انرژیتو نگه دار..
_ فر..فرمانده..من عاشقت...شد..
حرفش با بسته شدن چشماش ناقص موند...
+ جونگکوک توروخدا چشماتو باز کن..توکه نمیخوای منو تنها بزاری مگه نه..تورو خدا بیدار شو میخوام یه بار دیگه چشماتو ببینم...میخوام یه فرصت دیگه داشته باشم که بهت بگم...که دوست دارم...*گریه و آخرش آروم*پس این آمبولانس کوفتی کجاست؟*داد و گریه*
صدای آژیر آمبولانس بلند شد...جونگکوک رو توی آمبولانس گذاشتن...سلین هم توی آمبولانس کنار جونگکوک نشست و گریه میکرد...و به صفحه مانیتور که نشون دهنده نبضش بود..خیره شد...یهو دید تمام خط های روی مانیتور صافه...
جونگکوک تموم کرده بود...نبضش قطع شده بود...سلین سرشو روی سینه ای که دیگه قلب درونش نمیتپید گذاشت و بلند بلند گریه کرد و یهو فریاد زد...
+ لعنت به من...
و این بود پایان عشق فرمانده و افسر ارشد...که هیچ زمان اعتراف نشد..!
پایان
- ۳.۳k
- ۲۶ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط