پارت ۲۹
#پارت_۲۹
داشتم راه میرفتم....به باغ اطرافم یه نگاه کردم...خیلی قشنگ بود...جلوتر رفتم...یکی رو از پشت سر دیدم ولی نمیدونستم کیه...رفتم نزدیک تر ....برگشت طرفم...با دیدن صورتش جیغی کشیدم...و
از خواب پریدم...اون صورت....وای دیگه نمیخوام بهش فکر کنم...به ساعت کنار میز نگاه کردم...ساعت دو شب بود..یه دوساعتی بود خوابیده بودم....
خیلی تشنم بود...بلند شدم و ارومـ در اتاق رو باز کردم
رو نوک پاهام راه رفتم تا نفهمه...
صبر کن ببینم...اون که طبقه سوم اتاقش بود..یا نه..
بیخیال مگه دزدم..از پله ها رفتم پایین..
وااای نرده ها جون میداد برای سرسره بازی...
رفتم طرف آشپزخونه...اووف..این اشپزخونش اندازه خونه ما بود....چقدر بزرگه لامصب...لوستر وسط آشپزخونه رو روشن کردم
کل کابینت هارو گشتم تا یه لیوان پیدا کنم...
تا اومدم ابم رو بخورم حس کردم یکی پشت سرمه..تا برگشتم با قیافه اخموی گودزیلا مواجه شدم..یه جیغ کوتاه کشیدم
لیوان از دستم افتاد اما اون یهو گرفتش..
سکوت بدی بینمون بود...
-چیکار میکردی؟!
-معلوم نیست..
-پس چرا یواشکی اومدی
-گفتم شما بیدار نشید
یه پوزخند زد
-حالا میشه لیوان رو بدید
یه نگاه به من کرد بعد یه نگاه به لیوان...و جلوی چشمای بهت زده من اب و سر کشید و لیوان و گذاشت رو میز
-هر ظرفی کثیف میکنی...بعد بشورش..دوست ندارم تو کثیفی زندگی کنم..
و رفت
مرتیکه بز نفهم....ایشششش
لیوان و شستم بعد ابمو خوردم و دوباره شستمش..
رفتم بالا تو اتاقم...تصمیم گرفتم وسایلم رو بچینم
بعد از چیدنشون ساعت رو واسه شیش صبح تنظیم کردم لباس راحتی پوشیدم و خوابیدم
با صدای زنگ ساعت بلند شدم....یعنی هرچی فحش و ناسزا بلد بودم به خودمو اون مردک گودزیلا گفتم...
یعنی از چیزی که بدم میاد صبح بیدار شدنه... #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه🌺 🌻
داشتم راه میرفتم....به باغ اطرافم یه نگاه کردم...خیلی قشنگ بود...جلوتر رفتم...یکی رو از پشت سر دیدم ولی نمیدونستم کیه...رفتم نزدیک تر ....برگشت طرفم...با دیدن صورتش جیغی کشیدم...و
از خواب پریدم...اون صورت....وای دیگه نمیخوام بهش فکر کنم...به ساعت کنار میز نگاه کردم...ساعت دو شب بود..یه دوساعتی بود خوابیده بودم....
خیلی تشنم بود...بلند شدم و ارومـ در اتاق رو باز کردم
رو نوک پاهام راه رفتم تا نفهمه...
صبر کن ببینم...اون که طبقه سوم اتاقش بود..یا نه..
بیخیال مگه دزدم..از پله ها رفتم پایین..
وااای نرده ها جون میداد برای سرسره بازی...
رفتم طرف آشپزخونه...اووف..این اشپزخونش اندازه خونه ما بود....چقدر بزرگه لامصب...لوستر وسط آشپزخونه رو روشن کردم
کل کابینت هارو گشتم تا یه لیوان پیدا کنم...
تا اومدم ابم رو بخورم حس کردم یکی پشت سرمه..تا برگشتم با قیافه اخموی گودزیلا مواجه شدم..یه جیغ کوتاه کشیدم
لیوان از دستم افتاد اما اون یهو گرفتش..
سکوت بدی بینمون بود...
-چیکار میکردی؟!
-معلوم نیست..
-پس چرا یواشکی اومدی
-گفتم شما بیدار نشید
یه پوزخند زد
-حالا میشه لیوان رو بدید
یه نگاه به من کرد بعد یه نگاه به لیوان...و جلوی چشمای بهت زده من اب و سر کشید و لیوان و گذاشت رو میز
-هر ظرفی کثیف میکنی...بعد بشورش..دوست ندارم تو کثیفی زندگی کنم..
و رفت
مرتیکه بز نفهم....ایشششش
لیوان و شستم بعد ابمو خوردم و دوباره شستمش..
رفتم بالا تو اتاقم...تصمیم گرفتم وسایلم رو بچینم
بعد از چیدنشون ساعت رو واسه شیش صبح تنظیم کردم لباس راحتی پوشیدم و خوابیدم
با صدای زنگ ساعت بلند شدم....یعنی هرچی فحش و ناسزا بلد بودم به خودمو اون مردک گودزیلا گفتم...
یعنی از چیزی که بدم میاد صبح بیدار شدنه... #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه🌺 🌻
۶۶.۱k
۲۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.