پارت ۳۰
#پارت_۳۰
خدارو شکر داخل اتاق هم دستشویی داشت و هم حموم..
بعد از شستن دست و صورتم لباس مناسب و پوشیده ای پوشیدم..
رفتم پایین...وااای..حالا من چمیدونم چایی کجاس...خدایا
اهاا بلاخره پیداش کردم...بعد از دم گزاشتن چایی و چیدن میز صبحانه رفتم که بیدارش کنم..
ساعت هفت بود...اوووو چه دقیق بودم من نمیدونستم...ههه
رسیدم طبقه سوم
حالا از کجا بدونم کدوم اتاقه...باید در همه اتاقارو بزنم...
در اولین اتاق که تو راهرو بود رو زدم...هیچ جوابی نیومد ...شاید خوابش سنگینه...
نه بابا اینجا نیست...اخه یه خونه به چند اتاق نیاز داره...
در اتاق بعدی رو اومدم بزنم که در اتاق کناریش باز شد و گودزیلا اماده و مرتب اومد بیرون
و منم همونطور که دستم بالا بود...خیره نگاهش میکردم..
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به دستم...یهو لبش به خنده وا شد...اما نمیخندید...
تا حالا هم خندشو ندیده بودم
-یعنی واقعا در همه اتاقارو زدی؟
-خب....خب...نمیدونستم....نمیدونستم کدوم اتاقید..!
ازون حالتم دراومدم..
اونم دستشو به سمت اتاقش گرفتوو گفت..
-حالا فهمیدی اینه...اما فضولی نکنی بری داخلش..
و همونطور که میرفت گفت
-امیدوارم صبحونه اماده باشه
-بله امادس
اینطور که میگفت نرو...بد تر منو قلقلک میداد گه برم..مگه چی داخله...
منم رفتم دنبالش... #حقیقت_رویایی🌙 ⭐
ببخشید ممکنه فردا پارت نزارم..چون امتحان تاریخ و جغرافیا دارم😊
خدارو شکر داخل اتاق هم دستشویی داشت و هم حموم..
بعد از شستن دست و صورتم لباس مناسب و پوشیده ای پوشیدم..
رفتم پایین...وااای..حالا من چمیدونم چایی کجاس...خدایا
اهاا بلاخره پیداش کردم...بعد از دم گزاشتن چایی و چیدن میز صبحانه رفتم که بیدارش کنم..
ساعت هفت بود...اوووو چه دقیق بودم من نمیدونستم...ههه
رسیدم طبقه سوم
حالا از کجا بدونم کدوم اتاقه...باید در همه اتاقارو بزنم...
در اولین اتاق که تو راهرو بود رو زدم...هیچ جوابی نیومد ...شاید خوابش سنگینه...
نه بابا اینجا نیست...اخه یه خونه به چند اتاق نیاز داره...
در اتاق بعدی رو اومدم بزنم که در اتاق کناریش باز شد و گودزیلا اماده و مرتب اومد بیرون
و منم همونطور که دستم بالا بود...خیره نگاهش میکردم..
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به دستم...یهو لبش به خنده وا شد...اما نمیخندید...
تا حالا هم خندشو ندیده بودم
-یعنی واقعا در همه اتاقارو زدی؟
-خب....خب...نمیدونستم....نمیدونستم کدوم اتاقید..!
ازون حالتم دراومدم..
اونم دستشو به سمت اتاقش گرفتوو گفت..
-حالا فهمیدی اینه...اما فضولی نکنی بری داخلش..
و همونطور که میرفت گفت
-امیدوارم صبحونه اماده باشه
-بله امادس
اینطور که میگفت نرو...بد تر منو قلقلک میداد گه برم..مگه چی داخله...
منم رفتم دنبالش... #حقیقت_رویایی🌙 ⭐
ببخشید ممکنه فردا پارت نزارم..چون امتحان تاریخ و جغرافیا دارم😊
۴۰.۵k
۲۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.