غریبانه پارت⁷
غریبانه پارت⁷
چشامو باز کردم و دیدم دست لوکاسه ترسیدم فک کردم بلایی سر اومده
فوری بلند شدم و با ترس و دلهره خودمو چک کردم داد زدم
_چه غلطی کردی چرا اودمدی تو اتاقم ؟
+عزیزم من با تو کاری ندارم نمیخوام بهت اسیب بزنم
من تورو خیلی میخوام
_اره این حرفا رو به تسا هم گفتی اما اونو هم ابرو شو بردی و راهی خیابون کردیش
تو چطور ادمی هستی یه هوس بازه لجن که زندگیتو کثافت گرفته خودتم نمیدونی داری چیکار میکنی
با لحن خشنی جواب داد
+توتسا رو از کجا میشناسی؟
_تسا خواهر منه ما از بچه گی باهم بزرگ شدیم
و تو ابروشوبردی
با صدای خشن مردونش داد زد
+تو اجازه نداری وارد گذشته من شی
از جاش بلند شد تند تند اومد طرف من و منو هل داد و انداخت رو تخت و بهم گفت
+نکنه تو هم ازم میخوای دخترونگیتو ازت بگیرم؟
ی بار دیگه بلند حرف بزنو منو تهدید کن بیچارت میکنم
از ترس خفه خون گرفتمو هیچی نگفتم
شونه هام بخواطر هل دادنش حسابی درد گرفته بود
اشکام از چشام سرازیر شد و دوییدم سمتش و با دستای فسقلیم به سینش مشت میزدم و اونم اصلا توجه نکرد
+بیین من غلط کردم گریه نکن لطفا
تو صورتش نگاه کردم و لبامو گرفت تو دهنش و یه میک ارومی زد و منم کمی همراهیش کردم
بهم نگاه کردم و منو تو بغلش گرفت
منم حس ارامش کردم
+بهت قول میدم تا وقتی خدت نخواستی هیچ کاری نمیکنم
_امیدوارم
2ماه بعد...
دو ماه گذشت و منم رو روال بودم شده بودم خانم اون عمارت و بالا سر کار کناش
کاملا شبیه اونا رفتار میکردم
خودمم باورم نمیشد با این سن کم بتونم اینهمه خوشبختی رو یه جا ببینم لوکاس هم مشغول کار بود و مدام میرفت و میومد
_سلام خسته نباشی
+سلام بیبی من عالیم وقتی صداتو میشنوم
یه بوس کوچولو از لباش کردم و رفتیم سر میز ناهار
(پدر مادر روبی خیلی وقت پیش رفته بودن کشور دیگه ای و روبی هم بهشون گفته بوده دیگه اونا هم بهش کاری نداشته باشن و سر یع اختلاف کوچک پدر روبی توسط لوکاس زندان رفت ولی الان ازاد شده)
+خب تعریف کن خانم کوچولو
_منکه خونه بودم شما تعریف کن
+امم منم همش به فکر این بودم بیام عمارت بهات راجب یه چیزی صحبت کنم ..
_اوکی بعد ناهار بهم بگو
چشامو باز کردم و دیدم دست لوکاسه ترسیدم فک کردم بلایی سر اومده
فوری بلند شدم و با ترس و دلهره خودمو چک کردم داد زدم
_چه غلطی کردی چرا اودمدی تو اتاقم ؟
+عزیزم من با تو کاری ندارم نمیخوام بهت اسیب بزنم
من تورو خیلی میخوام
_اره این حرفا رو به تسا هم گفتی اما اونو هم ابرو شو بردی و راهی خیابون کردیش
تو چطور ادمی هستی یه هوس بازه لجن که زندگیتو کثافت گرفته خودتم نمیدونی داری چیکار میکنی
با لحن خشنی جواب داد
+توتسا رو از کجا میشناسی؟
_تسا خواهر منه ما از بچه گی باهم بزرگ شدیم
و تو ابروشوبردی
با صدای خشن مردونش داد زد
+تو اجازه نداری وارد گذشته من شی
از جاش بلند شد تند تند اومد طرف من و منو هل داد و انداخت رو تخت و بهم گفت
+نکنه تو هم ازم میخوای دخترونگیتو ازت بگیرم؟
ی بار دیگه بلند حرف بزنو منو تهدید کن بیچارت میکنم
از ترس خفه خون گرفتمو هیچی نگفتم
شونه هام بخواطر هل دادنش حسابی درد گرفته بود
اشکام از چشام سرازیر شد و دوییدم سمتش و با دستای فسقلیم به سینش مشت میزدم و اونم اصلا توجه نکرد
+بیین من غلط کردم گریه نکن لطفا
تو صورتش نگاه کردم و لبامو گرفت تو دهنش و یه میک ارومی زد و منم کمی همراهیش کردم
بهم نگاه کردم و منو تو بغلش گرفت
منم حس ارامش کردم
+بهت قول میدم تا وقتی خدت نخواستی هیچ کاری نمیکنم
_امیدوارم
2ماه بعد...
دو ماه گذشت و منم رو روال بودم شده بودم خانم اون عمارت و بالا سر کار کناش
کاملا شبیه اونا رفتار میکردم
خودمم باورم نمیشد با این سن کم بتونم اینهمه خوشبختی رو یه جا ببینم لوکاس هم مشغول کار بود و مدام میرفت و میومد
_سلام خسته نباشی
+سلام بیبی من عالیم وقتی صداتو میشنوم
یه بوس کوچولو از لباش کردم و رفتیم سر میز ناهار
(پدر مادر روبی خیلی وقت پیش رفته بودن کشور دیگه ای و روبی هم بهشون گفته بوده دیگه اونا هم بهش کاری نداشته باشن و سر یع اختلاف کوچک پدر روبی توسط لوکاس زندان رفت ولی الان ازاد شده)
+خب تعریف کن خانم کوچولو
_منکه خونه بودم شما تعریف کن
+امم منم همش به فکر این بودم بیام عمارت بهات راجب یه چیزی صحبت کنم ..
_اوکی بعد ناهار بهم بگو
۳.۵k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.