حکایت دو دست

حکایت عجیبی بود حکایت دستهای من و #یارجان!
نمیدانم تا حالا این حکایت را تعریف کرده ام یا نه...
اما اگر هزار بار تعریف هم کرده باشم باز دلتنگ که میشوم دلم پر میزند برایتان از ماجرای دو دست بگویم...
دستهایی که یک روز تنها پناه دلتنگی ها و خستگی‌هایمان بود و حالا آنقدر دور است که حتی تصور تماس دوباره شان تصوری محال است...
عجیب بود این دستها...
فکر کن تنها دارایی تو از یک آدم دستهایش باشد...
ما با دستهایمان به هم جان میبخشیدیم و از هم جان میگرفتیم...
با دستهایمان حرف میزدیم...
با دستهایمان میخندیدیم، گریه میکردیم...
اصلا بگو با دستهایمان زندگی میکردیم...
بیجهت نیست دلتنگ که میشوم قبل از هرچیز دستهایم بهانه میگیرند...
شما باشید دلتان نمیرود برای دختر و پسری که یک گوشه دنج دنیا، توی این شهر غریب، دست در دست هم ساعتها قدم میزدند بی آنکه گذر زمان را حس کنند؟
ما دوست داشتن را داد نمیزدیم...
به جایش هر وقت دلمان از زمین و زمان میگرفت روبه روی هم روی زمین می‌نشستیم...
دستهای هم را میگرفتیم و با عاشقانه ترین حالت دو چشم، زل میزدیم به زوایای صورتمان... و غرق میشدیم در نگاه مقابلمان...
رساترین صدای عشق، صدای دستهایی بود که در سکوت میگفت:
من هستم...
خیالت جمع...
و حالا دستهای سرد من چشم دوخته به خاطرات...
خاطرات دختر و پسری که در دنج ترین نقطه شهر دست به دست هم زمستان را ورق میزنند...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
#به_وقت_دلتنگی
دیدگاه ها (۹)

مرا بپوشسردم است...

این سفر همرهِ تاریخ به جا می‌ماند

من دلم تنگ است

من آدم دوری نیستم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط