شاهنامه ۹۹ رزم رستم و اسفندیار
#شاهنامه #۹۹ #رزم_رستم_و_اسفندیار
وقتی بهمن رفت رستم ، زواره و فرامرز را فراخواند و گفت که به نزد زال بروبگویید :در ایوان تخت زرین گذارند که پسر شاه با دلی پرکینه به نزد ما آمده است . باید با او صحبت کنم اما اگر از او ناامید شدم با او راه نمیآیم . بهمن پیام رستم را به اسفندیار رساند و گفت که اکنون تنها به لب هیرمند آمده است تا تو را ببیند . اسفندیار بهسوی هیرمند رفت . رستم از اسب پیاده شد و سلام داد و گفت : خوشا به حال شاه که چنین پسری دارد . اسفندیار هم از اسب پیاده شد و او را در برگرفت . رستم او را به خانه خود دعوت کرد اما اسفندیار گفت : خیلی دلم میخواهد اما شاه به ما اجازه این کار را نداده است اما اگر میخواهی که باهم باشیم امشب مهمان خوان من باش . رستم پذیرفت و گفت :هنگام شام مرا فراخوانید.رستم در سراپرده خود منتظر بود اما خبری از پیک اسفندیار نشد پس به زواره گفت : شام را مهیا کن که او اگر قصد مهمان کردن مرا داشت تاکنون خبرم میکرد . بعد از غذا نزدش میروم و میگویم که اگر شاهزاده هستی باید برای حرف خودت احترام قائل شوی. رستم نزد اسفندیار آمد و گفت : تو به حرفهایت عمل نمیکنی و مرا دستکم میگیری پس بدان که من رستم و از نژاد نریمان هستم اگر با تو به مهر رفتار کردم خیال نکن که از تو ترسیدم ، اسفندیار خندید و گفت ناراحت مشو . روز گرم و راه درازی بود نخواستم ناراحتت کنم پس بامداد به دیدارت میآیم تا زال را ببینم .حال بیا جام می را بردار . اسفندیار دست چپ خود را به او تعارف کرد اما رستم نپذیرفت و خواست تا در دست راست بنشیند . اسفندیار به بهمن گفت : برو کرسی زرین را بیاور و بر آن بنشین و ناراحت نباش . اسفندیار به رستم گفت : من از موبدان شنیدم که وقتی زال با موی سپید و چهره تیره به دنیا آمد ، سام ناراحت شد و گفت تا او را کنار دریا بیندازند اما سیمرغ از او نگهداری کرد و پس از مدتی سام به دنبالش رفت و بعد شاهان و نیای من بودند که او را بالا کشیدند و همهچیز به او دادند . رستم گفت : چرا سخنانی نمیگویی که شایسته شاهان باشد ؟ خدا میداند که زال بزرگ و نیکنام است مادرم دختر مهراب پادشاه سند بود و نژادش به ضحاک میرسید . من شاهان زیادی دیدهام و زمین را سراسر گشتهام و شاهان بیدادگر زیادی را کشتهام ، تو حالا فقط خودت را میبینی . اسفندیار گفت : همه کارهایی که کردهای شنیدهام اما حالا کارهای من را بشنو : من زمین را از بتپرستان تهی کردم و من از نژاد لهراسپ هستم مادرم هم دختر قیصر رومیان است . تو کسی هستی که نزد نیاکان من سرخم میکردی . وقتیکه لهراسپ کشته شد ، من بودم که به کینخواهی او رفتم و از هفتخوان گذشتم و ارجاسپ را کشتم و توران را تباه کردم.
@hakimtoosi
وقتی بهمن رفت رستم ، زواره و فرامرز را فراخواند و گفت که به نزد زال بروبگویید :در ایوان تخت زرین گذارند که پسر شاه با دلی پرکینه به نزد ما آمده است . باید با او صحبت کنم اما اگر از او ناامید شدم با او راه نمیآیم . بهمن پیام رستم را به اسفندیار رساند و گفت که اکنون تنها به لب هیرمند آمده است تا تو را ببیند . اسفندیار بهسوی هیرمند رفت . رستم از اسب پیاده شد و سلام داد و گفت : خوشا به حال شاه که چنین پسری دارد . اسفندیار هم از اسب پیاده شد و او را در برگرفت . رستم او را به خانه خود دعوت کرد اما اسفندیار گفت : خیلی دلم میخواهد اما شاه به ما اجازه این کار را نداده است اما اگر میخواهی که باهم باشیم امشب مهمان خوان من باش . رستم پذیرفت و گفت :هنگام شام مرا فراخوانید.رستم در سراپرده خود منتظر بود اما خبری از پیک اسفندیار نشد پس به زواره گفت : شام را مهیا کن که او اگر قصد مهمان کردن مرا داشت تاکنون خبرم میکرد . بعد از غذا نزدش میروم و میگویم که اگر شاهزاده هستی باید برای حرف خودت احترام قائل شوی. رستم نزد اسفندیار آمد و گفت : تو به حرفهایت عمل نمیکنی و مرا دستکم میگیری پس بدان که من رستم و از نژاد نریمان هستم اگر با تو به مهر رفتار کردم خیال نکن که از تو ترسیدم ، اسفندیار خندید و گفت ناراحت مشو . روز گرم و راه درازی بود نخواستم ناراحتت کنم پس بامداد به دیدارت میآیم تا زال را ببینم .حال بیا جام می را بردار . اسفندیار دست چپ خود را به او تعارف کرد اما رستم نپذیرفت و خواست تا در دست راست بنشیند . اسفندیار به بهمن گفت : برو کرسی زرین را بیاور و بر آن بنشین و ناراحت نباش . اسفندیار به رستم گفت : من از موبدان شنیدم که وقتی زال با موی سپید و چهره تیره به دنیا آمد ، سام ناراحت شد و گفت تا او را کنار دریا بیندازند اما سیمرغ از او نگهداری کرد و پس از مدتی سام به دنبالش رفت و بعد شاهان و نیای من بودند که او را بالا کشیدند و همهچیز به او دادند . رستم گفت : چرا سخنانی نمیگویی که شایسته شاهان باشد ؟ خدا میداند که زال بزرگ و نیکنام است مادرم دختر مهراب پادشاه سند بود و نژادش به ضحاک میرسید . من شاهان زیادی دیدهام و زمین را سراسر گشتهام و شاهان بیدادگر زیادی را کشتهام ، تو حالا فقط خودت را میبینی . اسفندیار گفت : همه کارهایی که کردهای شنیدهام اما حالا کارهای من را بشنو : من زمین را از بتپرستان تهی کردم و من از نژاد لهراسپ هستم مادرم هم دختر قیصر رومیان است . تو کسی هستی که نزد نیاکان من سرخم میکردی . وقتیکه لهراسپ کشته شد ، من بودم که به کینخواهی او رفتم و از هفتخوان گذشتم و ارجاسپ را کشتم و توران را تباه کردم.
@hakimtoosi
۶۱.۷k
۲۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.