شاهنامه اسفندیار اسفندیار شبانگاه نزد مادر رفت و به او گف
#شاهنامه #اسفندیار اسفندیار شبانگاه نزد مادر رفت و به او گفت : پدرم با من بیمهری میکند ماجرا به گوش گشتاسپ رسید و فهمید که اسفندیار جویای تخت و تاج شده است . جاماسپ را صدا کرد و از او طالع اسفندیار را پرسید . جاماسپ پس از مطالعه و تحقیق گریان و زار گفت : روزگار خوشی او دوام ندارد .شب که شد اسفندیار نزد پدر رفت و گف: تو قسم خوردی که تاجوتخت را به من بسپاری اما چرا از من دریغ میکنی ؟ شاه گفت : تو باید به سیستان بروی و رستم و زواره و فرامرز را به بندکنی و اگر چنین کنی من تخت و تاج را به تو میسپارم . اسفندیار فهمید که شاه قصد دارد او را از تاجوتخت دور کند ولی با همه اینها پذیرفت سحرگاه اسفندیار با لشکرش به راه افتاد و رفت تا به هیرمند رسید پس پردهسرا و خیمه زدند و استراحت کردند و اسفندیار با پشوتن سخن میگفت که باید پیکی را با احترام نزد رستم فرستاد تا بگوید که اگر خود به نزد ما بیاید با او به نیکویی رفتار خواهیم کرد . درست نیست که از ابتدا با او بجنگیم که مدتها ایرانزمین به خاطر او پابرجاست . اسفندیار ، بهمن را صدا زد و گفت : نزد رستم برو و بگو زمان زیادی عمر کردی و شاهان بسیاری دیدی و همیشه گوشبهفرمانشان بودی اما از زمان لهراسپ به بعد بهسوی بارگاه او نیامدی شاه از تو آزرده است و از من خواسته تا تو را به نزدش ببرم . اگر تو به نزد شاه بیایی من قسم میخورم که رای او را عوض کنم و نگذارم به تو آسیبی برسد
بهمن بهسوی زابل روانه بهمن وقتی رستم را دید ترسید که شاید اسفندیار از پس او برنیاید پس سنگی از بالای کوه به پایین پرتاب کرد . زواره سنگ را دید و با فریاد رستم را باخبر کرد ولی رستم نجنبید و وقتی سنگ نزدیک شد با پاشنه پا آن را دور انداخت . وقتی بهمن چنین دید با خود گفت اسفندیار از پس او برنمیآید و باید با او مدارا کرد . وقتی بهمن به نزدیک رستم رسید هر دو به گوشهای نشستند و بهمن خواست پیام اسفندیار را بدهد اما رستم دستور داد تا غذا بیاوند سپس وقتی سوار اسب شدند بهمن پیام اسفندیار را به او داد.
رستم گفت که از دیدارت خوشحال شدم . به پدرت بگو : پیامت را شنید مایلم تو را ببینم پس خودم بی سپاه به دیدنت میآیم . با تمامکارهایی که کردم شاه قصد آزار مرا دارد ، من خواهم آمد و حرفهایم را به تو خواهم گفت اما تو قصد ستیزه با مرا پیش نگیر تاکنون کسی مرا به بند نکشیده است پس بیا باهم دوست باشیم و روزگار را به خوشی بگذرانیم و هرگاه خواستی برگردی من در گنجهایم را به رویت باز میکنم تا با خود ببری و به سپاهت هم بدهی و آنگاه با تو خواهم آمد تا به نزد گشتاسپ برویم و از او بپرسم که چرا قصد دشمنی با مرا دارد
@hakimtoosi
بهمن بهسوی زابل روانه بهمن وقتی رستم را دید ترسید که شاید اسفندیار از پس او برنیاید پس سنگی از بالای کوه به پایین پرتاب کرد . زواره سنگ را دید و با فریاد رستم را باخبر کرد ولی رستم نجنبید و وقتی سنگ نزدیک شد با پاشنه پا آن را دور انداخت . وقتی بهمن چنین دید با خود گفت اسفندیار از پس او برنمیآید و باید با او مدارا کرد . وقتی بهمن به نزدیک رستم رسید هر دو به گوشهای نشستند و بهمن خواست پیام اسفندیار را بدهد اما رستم دستور داد تا غذا بیاوند سپس وقتی سوار اسب شدند بهمن پیام اسفندیار را به او داد.
رستم گفت که از دیدارت خوشحال شدم . به پدرت بگو : پیامت را شنید مایلم تو را ببینم پس خودم بی سپاه به دیدنت میآیم . با تمامکارهایی که کردم شاه قصد آزار مرا دارد ، من خواهم آمد و حرفهایم را به تو خواهم گفت اما تو قصد ستیزه با مرا پیش نگیر تاکنون کسی مرا به بند نکشیده است پس بیا باهم دوست باشیم و روزگار را به خوشی بگذرانیم و هرگاه خواستی برگردی من در گنجهایم را به رویت باز میکنم تا با خود ببری و به سپاهت هم بدهی و آنگاه با تو خواهم آمد تا به نزد گشتاسپ برویم و از او بپرسم که چرا قصد دشمنی با مرا دارد
@hakimtoosi
۴۰.۸k
۲۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.