روایت دوازدهم

روایت دوازدهم‌
عیسی دم...

شب، شب عید است، شب میلاد حضرت مسیح. قرار است اولین جایی که به‌عنوان عید دیدنی می‌رویم، منزل عموگابریل باشد. به زبان ارمنی شعر می‌گویم و به اشعار بزرگان شعر فارسی بسیار علاقه مندم. مقاله‌ی «حافظ و مسیح»ام را امروز در مجله‌ی پروین چاپ کرده‌اند.

خانه‌ی عموگابریل حسابی شلوغ است و اکثر فامیل جمع شده‌اند اینجا. همه هستند به‌جز پسرعموی جوانم، وارطان. سلطه‌ی غم و غصه، رنگ کریسمس را از خانه زدوده، عموگابریل و زن‌عمو در این پانزده روز، به‌اندازه‌ی پانزده سال پیر شده‌اند.  

زنگ خانه به صدا درمی‌آید و لحظاتی بعد، پسرعمویم با دو جوان که ارمنی هم نیستند، یاالله گویان وارد خانه می‌شوند. ظاهراً از قبل قرار بوده که گروهی امشب بیایند و مصاحبه‌ای تهیه کنند. نمی‌دانم عمو و زن عمو با این حال و روز، با چه دل و دماغی می‌خواهند حرف بزنند. هر چه باشد فقط دو هفته از شهادت وارطان گذشته است.

دو جوان عمو را به گوشه‌ای خلوت می‌کشانند و چیزهایی به او می‌گویند، رنگ چهره‌ی عمو از شنیدن حرف‌های جوان عوض می‌شود!  

عمو بعد از شنیدن حرف‌های جوان، سریع به طرف جمع ما می‌آید و می‌گوید: مهمان مهمی الآن به خانمان می‌آید. از تعجب چشمانم گرد می‌شود! کیست که به‌خاطرش عمو سرزنده شد؟   
خدای من! باور کردنی نیست! این کسی که از در وارد شد و با تک تک ما سلام و احوال‌پرسی کرد، آقای خامنه‌ای است
آقای خامنه‌ای خیره به قاب عکس وارطان شده‌اند و عمو و زن عمو و همه‌ی ما خیره به ایشان! از نزدیک، چهره‌شان، عجیب روشن و تماشایی است! از ایشان چند خاطره‌ی خیلی برجسته در ذهن دارم، همین چند ماه پیش که در نماز جمعه تهران، بمبی منفجر شد، به خودم بالیدم برای داشتن یک چنین رئیس جمهور شجاعی! اما وقتی این رفتار مهرمندانه‌ی آقای خامنه‌ای را کنار آن سخنرانی‌های قاطعشان قرار می‌دهم، می‌فهمم که سکه‌ی شجاعت و صلابت و اقتدار ایشان، روی دیگری هم دارد: محبت و مهربانی و لطافتی که بی حد و مرز می‌نماید.

آقای خامنه‌ای با صحبت‌هایی شیرین و جذاب و دلنشین، درباره‌ی ارادت مسلمان‌ها به حضرت عیسی مسیح و شهدای مسیحی صدر مسیحیت، حرف‌هایشان را پی می‌گیرند. ایشان زمانی عزم رفتن می‌کنند که دیگر از فضای اندوه‌بار خانه، اثری نمانده‌است و غم و غصه از چهره‌ها رفته است.

از همان موقعی که حاج‌آقا خداحافظی کردند و رفتند، ناخودآگاه بیتی از جناب حافظ فکرم را مشغول کرده، یک صفحه‌ی سفید می‌آورم...    

تو آمدی و قصه‌ی احساس، سرگرفت
ققنوس دل، در آتش عشق تو پر گرفت  
دیگر ز درد و داغ، شکایت نمی‌کنیم  
تو آمدی و این شب یلدا، سحر گرفت  
مادر اگرچه پای پسر پیر گشته‌است   
بغض شکسته، گرچه گلوی پدر گرفت    
لبخندهای گرم تو غم را ز یاد برد  
خورشید روی خوب تو جای قمر گرفت   
«بار غمی که خاطر ما خسته کرده ‌بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت»

#مسیح_در_شب_قدر.
ص ۲۲۱
روایت حضور مقام‌معظم رهبری در منازل شهدای عاشوری و ارمنی از سال ۱۳۶۳ تا ۱۳۸۹

@ketabbazi
دیدگاه ها (۱)

امکانش هست برای ظهور امام زمان 100تا صلوات بفرستین.هرکسی میت...

...

قـَلبـَم درد می کند؛اماباکی نیست تا تو را دارم!حسِ وجودت آرا...

....

ویو ا /تکه یهو دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد و گفت بی...

⁨⁨⁨⁨حتما بخوانید👇🏼😭💔رخت عزایت را به تن کردم عزیزماصلا خودم ر...

شبی در موج زلفانت مرا هم رنگ دریا کنگل پژمرده ی دل را به لبخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط