یکم‌بیشترازوقتتون‌روبیشترنمیگیره🙂

محرم شب سوم( شب حضرت رقیه)بود
مراسم کانون تموم شده بود تقریبا همه رفته بودن.
ما آخرین کسایی بودیم که می‌خواستیم بریم خونه.من تو ماشین منتظر شیخ بودم ‌.
اومد سوار شد یواش گفت سلام قبول باشه اینقدر یواش گفت که من اصلا درست نشنیدم،گفتم محمد چرا دور کردی همه رفتن دل نمیکنی.
چیزی نگفت خیلی پکر بود
منم چیزی نگفتم ،رسیدیم خونه من زودتر اومدم داخل اون پشت سرم بود رفتم تو آشپزخونه
در بست اومد داخل ی گوشه نشست
از دور دیدمش دیدم صورتش قرمز
دویدم اومدم تو سالن کنارش نشستم ناخودآگاه زدم تو صورت خودم گفتم محمد دعوا کردی ؟!سکوت کرد
محمد اهل دعوا نبود
پس چی شده ؟!
گفتم خوردی زمین ؟!
بازم سکوت کرد.
زدم زیر گریه خب چیشده محمد ؟!
با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت چیزی نیست .
گفتم صورتت زخم چیزی نیست؟!
گفت امشب شب حضرت رقیه بود
می‌دونی دلم میخواد جونم فدای حضرت رقیه کنم.میگم شهادت من دست حضرت رقیه هستا
ی حالی شدم.
امشب شب سوم اما دیگه شیخ رو نیست😭😭
شب جمعه است تو کربلا داره میگه ای جانم رقیه تو کربلا داره گریه می‌کنه برای سه ساله😭😭
محمدم شهادتت رو گرفتی از حضرت رقیه ؟!😭😭😭
امشب توروضه حضرت رقیه بیادتیم توام پیش ارباب یاد ماباش😭💔

شادی روحش صلوات 🌷
راوی #همسرشهید
دیدگاه ها (۰)

⚫️السلام علیک یا اباعبدالله الحسین🏴ای دُرّ خوشاب یا ابا عبدا...

😭💔

🖤

🌿💚

ویو ا /تکه یهو دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد و گفت بی...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_277پوزخندی زدم و دستمو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط