خسته و دل شکسته و ساکت
خسته و دل شکسته و ساکت
چنگ می زد غمی گلویش را
در درونش کسی شکست و گریخت
ظرف احساس و آرزویش را
با متانت، چقدر آهسته
در لباس سفید خود می مُرد
هر چه بود و نبود را انگار
دست تقدیر با خودش می بُرد
بخت او را به غم گره زده اند
عَقد بستند و عُقده وا می شد
تا عسل را به کام او ریزند
روح او از تنش جدا می شد
هر که می دیدش آفرین می گفت
هِق هِقش را چه خوب می رقصید
مرگ، دزدانه در کنارش گفت:
وقتَش آمد،، مرا نمی بوسید؟؟؟
بوسه زد بر لب سیاه اَجل
پلک هایش به روی هم افتاد
سَمّ مُهلک چه خوش اثر می کرد
او چه آسوده داشت جان می داد
چنگ می زد غمی گلویش را
در درونش کسی شکست و گریخت
ظرف احساس و آرزویش را
با متانت، چقدر آهسته
در لباس سفید خود می مُرد
هر چه بود و نبود را انگار
دست تقدیر با خودش می بُرد
بخت او را به غم گره زده اند
عَقد بستند و عُقده وا می شد
تا عسل را به کام او ریزند
روح او از تنش جدا می شد
هر که می دیدش آفرین می گفت
هِق هِقش را چه خوب می رقصید
مرگ، دزدانه در کنارش گفت:
وقتَش آمد،، مرا نمی بوسید؟؟؟
بوسه زد بر لب سیاه اَجل
پلک هایش به روی هم افتاد
سَمّ مُهلک چه خوش اثر می کرد
او چه آسوده داشت جان می داد
۳.۷k
۲۶ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.