مایکی دستشو رو دست کیانا گذاشت که داشت اشکشو پاک میکرد سع
مایکی دستشو رو دست کیانا گذاشت که داشت اشکشو پاک میکرد سعی میکرد گریه نکنه بی احساس باشه( نکته از وقتی من تو انیمه تناسخ کردم همچی عوض شد یعنی چون به مایی زیاد نزدیک بودم شدم عین خواهرش حالا نمیدونم اگه شبیه رفتار مایکی نشده بهم بگید تغییر بدم)
مایکی:.... *فقط نگاه سردی به کیانا کرد ولی همزمان اشک هم میریخت و کمی شونه هاش میلرزید*
-مایکی....*جدی*ببین من الان هرچی بگم حالتو خوب نمیکنه ولی تو هم تا اخر عمر میخوایی افسرده بشی یه گوشه بمیری؟! نه جدی!!نمیتونم بگم بهت میدونم سخته درکت میکنم چون شاید از خیلیا این جمله رو شنیده باشی قبلا!! واسه همین نمیدونم چطوری... چی بگم که بفهمی درک میکنمت با اینکه تو بدترین چیزا رو تجربه کردی....*یه نفس عمیق کشیدم*اگه خودمو جای تو بزارم باید بگم کامل درکت میکنم وحشتنا-
مایکی دستشو گذاشت رو موهای کیانا و محکم موهاشو گرفت
-چ.. چیکار میکنی مایکی؟! *جدی*
مایکی:چرا زنده ای چرا تو نمردی؟! خب الان بیشتر زجر میکشم
-چ.. چی؟! میمردم؟!... *لبخند تلخ*البته توی جنگ چندبار به فکرش بودم ولی هنوز میتونستم زندگیمو بسازم اما بعد مرگ لِنا و باران....دیگه اون ادم سابق نشدم... باشه اگه میخوایی میمیرم... *تفنگ مایکی که روی میز جلومون بود برداشتم دادم دست مایکی و دستشو گرفتم گذاشتم روی سرم تفنگ سرش روی سرم بود*بزن بکش راحت شو مگه همینو نمیخوایی ها؟! بکش دیگه!
مایکی:*یه نگاه بیروح و بی احساس کردم اما بعد 12 سال اونم با این حالت برگشت پیشم! واقعا میخوام بکشمش؟! عین خواهرم میمونه!*
مایکی سعی کرد بیروح باشه و تمام این مدت هم همین بود اما هربار که به کیانا چشم میدوخت نمیتونست اونو بکشه و در اخر یه داد بلند زد و کیانا رو خواست حول بده که کیانا اونو در اغوش گرفت
مایکی:کاش هیچوقت نمیومدی تو زندگیم! *خواستم حولش بدم ولی*
-*اونو بغل کردم*اروم باش! اروم باش!! بابا خب تو نزاشتی خودت نزاشتی لعنتی!
مایکی سریع تکون میخورد میخواست خودشو خلاص کنه از بغل کیانا اما در اخر همچی با یه فریاد تموم شد... مایکی اروم گریه کرد ولی صدای هق هقش قابل شنیدن بود و دیگه تکون نخورد دوتا دستاش مشت کرده بود رو سینه کیانا انگار میخواست ضربه بزنه ولی نزد و فقط گریه کرد
ادامه
مایکی:.... *فقط نگاه سردی به کیانا کرد ولی همزمان اشک هم میریخت و کمی شونه هاش میلرزید*
-مایکی....*جدی*ببین من الان هرچی بگم حالتو خوب نمیکنه ولی تو هم تا اخر عمر میخوایی افسرده بشی یه گوشه بمیری؟! نه جدی!!نمیتونم بگم بهت میدونم سخته درکت میکنم چون شاید از خیلیا این جمله رو شنیده باشی قبلا!! واسه همین نمیدونم چطوری... چی بگم که بفهمی درک میکنمت با اینکه تو بدترین چیزا رو تجربه کردی....*یه نفس عمیق کشیدم*اگه خودمو جای تو بزارم باید بگم کامل درکت میکنم وحشتنا-
مایکی دستشو گذاشت رو موهای کیانا و محکم موهاشو گرفت
-چ.. چیکار میکنی مایکی؟! *جدی*
مایکی:چرا زنده ای چرا تو نمردی؟! خب الان بیشتر زجر میکشم
-چ.. چی؟! میمردم؟!... *لبخند تلخ*البته توی جنگ چندبار به فکرش بودم ولی هنوز میتونستم زندگیمو بسازم اما بعد مرگ لِنا و باران....دیگه اون ادم سابق نشدم... باشه اگه میخوایی میمیرم... *تفنگ مایکی که روی میز جلومون بود برداشتم دادم دست مایکی و دستشو گرفتم گذاشتم روی سرم تفنگ سرش روی سرم بود*بزن بکش راحت شو مگه همینو نمیخوایی ها؟! بکش دیگه!
مایکی:*یه نگاه بیروح و بی احساس کردم اما بعد 12 سال اونم با این حالت برگشت پیشم! واقعا میخوام بکشمش؟! عین خواهرم میمونه!*
مایکی سعی کرد بیروح باشه و تمام این مدت هم همین بود اما هربار که به کیانا چشم میدوخت نمیتونست اونو بکشه و در اخر یه داد بلند زد و کیانا رو خواست حول بده که کیانا اونو در اغوش گرفت
مایکی:کاش هیچوقت نمیومدی تو زندگیم! *خواستم حولش بدم ولی*
-*اونو بغل کردم*اروم باش! اروم باش!! بابا خب تو نزاشتی خودت نزاشتی لعنتی!
مایکی سریع تکون میخورد میخواست خودشو خلاص کنه از بغل کیانا اما در اخر همچی با یه فریاد تموم شد... مایکی اروم گریه کرد ولی صدای هق هقش قابل شنیدن بود و دیگه تکون نخورد دوتا دستاش مشت کرده بود رو سینه کیانا انگار میخواست ضربه بزنه ولی نزد و فقط گریه کرد
ادامه
- ۴.۰k
- ۰۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط