هدیه باران ...
هدیه باران ...
آسمان هم مثل دل او گرفته بود. نگاهی به چشم های معصومش کرد. به چشم های معصوم فرزندش و بچه های دیگرش. دیگر چیزی در خانه برای سیر کردن شکم آنها نداشت. با چشمانی اشکبار رو به آسمان دعا کرد. غرش پیاپی رعد و برق سکوت دهکده را شکست. شرشر باران، غبار دلش را شست. دعایش چه زود مستجاب شد. زن خوشحال شد و از خانه بیرون رفت. مدتی بعد با زنبیلی پر از قارچ های کوهی بازگشت.
برگرفته از کتاب «آرامش گنجشک ها» اثر مصطفی چترچی.
آسمان هم مثل دل او گرفته بود. نگاهی به چشم های معصومش کرد. به چشم های معصوم فرزندش و بچه های دیگرش. دیگر چیزی در خانه برای سیر کردن شکم آنها نداشت. با چشمانی اشکبار رو به آسمان دعا کرد. غرش پیاپی رعد و برق سکوت دهکده را شکست. شرشر باران، غبار دلش را شست. دعایش چه زود مستجاب شد. زن خوشحال شد و از خانه بیرون رفت. مدتی بعد با زنبیلی پر از قارچ های کوهی بازگشت.
برگرفته از کتاب «آرامش گنجشک ها» اثر مصطفی چترچی.
۱۹۲
۰۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.