پارت

پارت ۲۷

بلند شدم و روبروش ایستادم.
_سلام
آرمان اما بلند نشد.میلاد بدون اینکه جواب سلاممو بده گفت
_وقتت ازاده؟باید باهم حرف بزنیم.
و نگاهی به ارمان انداخت.آرمان بلند شد و کنارم ایستاد.
چند لحظه بدون حرف بهم دیگه نگاه کردن.اروم گفتم
_ارمان
ارمان نگاهشو از میلاد گرفت و رو به من گفت
_بعدا حرف میزنیم.
سرشو به معنای خدافظی تکون داد و به سمت خروجی رفت.میلاد چند لحظه ای با نگاه دنبالش کرد و روبه من گفت
_بریم؟
_دلیل عصبانبتتو نمیفهمم.
چشماشو انداخت پایین.صورت اخموش تبدیل به یه صورت غمگین شد.بدون اینکه نگام کنه گفت
_نوشین تو...
سرشو بلند کرد و ادامه داد
_ساحره ای؟
دیدگاه ها (۱۰)

پارت ۲۸چشمام گرد شد.اروم گفتم_چی؟_ساحره ای؟_تو از کجا میدونی...

پارت۲۹از حرص پلکامو به هم فشار دادم و زیرلب گفتم_اخه الان وق...

پارت۲۶نمیدونم چند دقیقه تو همون حالت رو تخت نشسته بودم و ب ج...

هرروز ساعت ۱۵🙂

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط