رمان غریبه ی اشنا
p³³
ته : چطوره؟!(ات رو از پشت بغل میکنه)
ات : محشره(برمی گرده سمت ته و بغلش میکنه)
ته : بریم شام(لبخند)
ات : اوهوم
بعد شام
ات : نشستیم روی کاناپه که آجوما برامون قهوه آورد خودم رو توی بغل ته جا کردم و قهوه ام رو خوردم و کمی با ته به گوشی نگاه کردیم و کلی عکس انداختیم که ته گذاشت برا تصویر زمینه اش به ساعت نگاه کردم ¹⁰ بود رفتیم سمت اتاق من من تکلیف هامو انجام دادم ته خوابش برده بود بلند شدم و رفتم میکاپم رو شستم و ی روتین پوستی انجام دادم و به گردنبندی که ته خریده بود خیره شدم....چراغ رو خاموش کردم و ته رو بغل کردم و خوابیدم...
ویو صبح
با نوری که به صورتم برخورد میکرد بیدار شدم ته داشت دوش میگرفت ...رفتم سرویس و کارهای مربوطه رو کردم و ته رو صدا کردم...سلام آقای کیم ماهی...(خنده)
ته : سلام (خنده)صبحت بخیر
ات : صبح تو هم بخیر
ته : راستی پدر و مادرم اومدن...
ات :...
ته : چطوره؟!(ات رو از پشت بغل میکنه)
ات : محشره(برمی گرده سمت ته و بغلش میکنه)
ته : بریم شام(لبخند)
ات : اوهوم
بعد شام
ات : نشستیم روی کاناپه که آجوما برامون قهوه آورد خودم رو توی بغل ته جا کردم و قهوه ام رو خوردم و کمی با ته به گوشی نگاه کردیم و کلی عکس انداختیم که ته گذاشت برا تصویر زمینه اش به ساعت نگاه کردم ¹⁰ بود رفتیم سمت اتاق من من تکلیف هامو انجام دادم ته خوابش برده بود بلند شدم و رفتم میکاپم رو شستم و ی روتین پوستی انجام دادم و به گردنبندی که ته خریده بود خیره شدم....چراغ رو خاموش کردم و ته رو بغل کردم و خوابیدم...
ویو صبح
با نوری که به صورتم برخورد میکرد بیدار شدم ته داشت دوش میگرفت ...رفتم سرویس و کارهای مربوطه رو کردم و ته رو صدا کردم...سلام آقای کیم ماهی...(خنده)
ته : سلام (خنده)صبحت بخیر
ات : صبح تو هم بخیر
ته : راستی پدر و مادرم اومدن...
ات :...
- ۷.۰k
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط