♥️🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️🌻♥️
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_51🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
خودشو به تخت میکوبید و آروم نمیگرفت!
داد زدم: بس کن دختره عوضی! بسکن! بخاطر توعه لعنتی منرفیقمو زدم! خودمم نمیدونم چمه! فقط میدونم باید ازم دوری کنی!
کنارش رو تخت نشستم و دستامو رو صورتم گذاشتم!
یه نیم ساعتی گذاشت!
نگاهی به تمنا انداختم!
آروم شده بود و داشت نگام میکرد!
دهنشو باز کردم و تو چشاش نگاه کردم و پرسیدم: آروم شدی؟؟؟
با صدایی گرفته گفت: اون میخواست...!
یه لحظه انگار زمان ایستاد!
من: چی گفتی!؟
تمنا: همون که شنیدی! دستو پامو باز کن!
شک زده به طرفش رفتم و دستو پاشو باز کردم و به سمت پایین رفتم!
ارسلان نبود!
تمنا هم پشت سرمپایین اومد!
گوشیمو در آوردم که با ارسلان تماس بگیرم که گوشیم زنگ خورد!
بار آورده بودن!
من: من دارم میرم قاچاق هارو تحویل بگیرم!
تمنا: قاچاق چی؟
من: مواد!
تمنا: منم باهات میام خونه تنها نمیونم!
من: نمیای!
تمنا: خودکشی میکنم!
من: احمق! راه بیوفت!
سوار ماشین شدیم و رفتیم!
رسیدیم!
پیاده شدم و به تمنا گفتم تو ماشین بمونه!
رفتم و با راننده جدید آشنا شدم! بهش میخورد ۵۰ رو داشته باشه!
من: لو دادن ما مرگ شماست! میدونی که؟
مرد: بله جناب!
داشتم میرفتم ک دیدم تمنا پیاده شده و داره میاد سمتم!
تمنا: تو این شهر پاساژی وجود نداره؟؟
مرد به سمت تمنا برگشت و با دیدنش تعجب کرد!
تمنا هممتوجه نگاهای خیره اون شد و مثل اون مرده نگاش کرد!
مرد: تو اینجا چیکار میکنی!
تمنا جواب نداد و همچنان خیره داشت نگاش میکرد!
من: میشناسیش؟
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_51🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
خودشو به تخت میکوبید و آروم نمیگرفت!
داد زدم: بس کن دختره عوضی! بسکن! بخاطر توعه لعنتی منرفیقمو زدم! خودمم نمیدونم چمه! فقط میدونم باید ازم دوری کنی!
کنارش رو تخت نشستم و دستامو رو صورتم گذاشتم!
یه نیم ساعتی گذاشت!
نگاهی به تمنا انداختم!
آروم شده بود و داشت نگام میکرد!
دهنشو باز کردم و تو چشاش نگاه کردم و پرسیدم: آروم شدی؟؟؟
با صدایی گرفته گفت: اون میخواست...!
یه لحظه انگار زمان ایستاد!
من: چی گفتی!؟
تمنا: همون که شنیدی! دستو پامو باز کن!
شک زده به طرفش رفتم و دستو پاشو باز کردم و به سمت پایین رفتم!
ارسلان نبود!
تمنا هم پشت سرمپایین اومد!
گوشیمو در آوردم که با ارسلان تماس بگیرم که گوشیم زنگ خورد!
بار آورده بودن!
من: من دارم میرم قاچاق هارو تحویل بگیرم!
تمنا: قاچاق چی؟
من: مواد!
تمنا: منم باهات میام خونه تنها نمیونم!
من: نمیای!
تمنا: خودکشی میکنم!
من: احمق! راه بیوفت!
سوار ماشین شدیم و رفتیم!
رسیدیم!
پیاده شدم و به تمنا گفتم تو ماشین بمونه!
رفتم و با راننده جدید آشنا شدم! بهش میخورد ۵۰ رو داشته باشه!
من: لو دادن ما مرگ شماست! میدونی که؟
مرد: بله جناب!
داشتم میرفتم ک دیدم تمنا پیاده شده و داره میاد سمتم!
تمنا: تو این شهر پاساژی وجود نداره؟؟
مرد به سمت تمنا برگشت و با دیدنش تعجب کرد!
تمنا هممتوجه نگاهای خیره اون شد و مثل اون مرده نگاش کرد!
مرد: تو اینجا چیکار میکنی!
تمنا جواب نداد و همچنان خیره داشت نگاش میکرد!
من: میشناسیش؟
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
۱.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.