زمان به سرعت بادمی گذشت ومن همچنان غرق دررویای خود بودم ک

زمان به سرعت بادمی گذشت ومن همچنان غرق دررویای خود بودم که به آسمان نگاه کردم؛به نظرم خورشید وسط آسمان بود.هیچ صدایی ازپذیرایی بلندنمیشد.ازجابرخاستم،ضاهرامن آخرین نفری بودم که بیدارمیشدم.سام وارداتاق شد وگفت:
-صبح بخیر،عسل گفت بیدارت کنم،نمیدونستم بیداری.
-مگه ساعت چنده؟
-ده ونیم.
-چرازودبیدارم نکرد؟!
-چرا؛کارمهمی داشتی؟
-نه...
لنگ ظهرشده آخه.
همه پس ازخوردن صبحانه ،به پذیرایی رفتیم وسام روی مبل مقابلم نشست وبه خواندن روزنامه مشغول شد.عسل کنارش نشست وگفت:
-خب سام‌،بگوببینم چخبر؟
-خبراپیش شماست.
-منظورم اینکه خبری ازمهدی نداری؟
سام مثل اینکه تازه متوجه چیزی شده باشه؛بلندشد وبه سمت اتاق رفت.بعدازچندلحظه باپاکتی که دردست داشت؛آن رابه دست عسل دادوگفت:
-این هم خبر.
عسل ازاوتشکرکرد وبه سمت اتاق رفت.سام نگاهی به من کردوگفت:
-واقعادوست داشتنم چیزعجیبیه؟
-بله...
-تابه حال کسی رودوست داشتی؟
بعدازگذشت سکوتی طولانی خودش ادامه داد:
-پس کسی رودوست داری؟
-چطور؟
-میگن سکوت علامت رضاست.
-نه...این یکیواشتباه کردی.
-یعنی کسی رودوست نداری؟
-چرا،یکیو خیلی دوست دارم امانمیتونم بهش بگم...
-من هم مشکل تورودارم.
برای چندلحظه کوتاه، سکوت بین ماحاکم شد."خدایاچه می شنیدم...اودرمقابلم از علاقش به کسی دیگرصحبت می کرد ودردل گفتم شاید هم منظورش من هستم."
دوباره درونم به قلیان افتاد وازهمه جا قطع امیدکردم...درافکارم به دنبالش میگشتم تادست هایم رابگیرد ولی گم شده بودوناامید به قعرقلبم سقوط کردم.باصدای عسل ازجابلندشدم وگفتم:
-چیه؟!چرافریادمیزنی؟
-مهدی نوشته آخرهفته میاداینجا..
-خب، چه ربطی به من داره؟
-غزل من چیزبدی گفتم مگه...چراناراحت شدی؟
-دستش رابلندکرد و روی شانه ام زد وگفت:
-چرارنگ و روت پریده؟
-من حالم خوبه.
ودوان دوان به سمت اتاقم رفتم و روی آن دراز کشیدم .وبه این دنیای ظالم گریستم...
به این تنهایی..وبه احساسات خشک سام.منکه همیشه درمقابل چشمانش بودم وکاری نمی کردم ازدستم ناامیدشودو کاراشتباهی انجام نمیدادم...ولی اوهرگز توجهی به من نمیکردوآیاقلب خود رابه کسی دیگری فروخته بود؟؟؟
-غزل بیداشو...بیانهاربخوریم.
همین که مادر ملحفه را ازصورتم کشید،گفت:
-چشمات مثل کاسه خون شده،توگریه کردی؟
-من...نه!
-دروغ نگو؟
-سرم دردمی کرد،نمیدونم چیشدگریم درومد.
-پاشوصورتتوبشور ،بعدپاشوبیاسره سفره...
-باشه.
وقتی مادرم ازدرخارج شد،به سمت آینه رفتم ونگاهی به چشمان متورمم انداختم وگعتم:
-اگربدونی اینهابرای چی اینقدر متورم شده،هرگزمنونمی بخشی.
بعدازنهارهمه خواب رادرآغوش گرفتندوخوانه نیزباسکوت همراه شد.من نیزبرای فرارباروبه روشدن باسام به اتاقم پناه بردم.اماقبل ازرفتن؛اومرا صدازد وگفت:
-میشه کمی باهم حرف بزنیم،حوصلم سررفته.
-البته.
هردوبه سمت حیاط رفتیم.
-اگه مشکلی داری،من میتونم کمکت کنم؟
-من...نه
وبه درختان حیاط خیره شدم وزیرلب گفتم:
-مشکل من توهستی.آخه من اینوچطوربه توبگم.توچطورمیخواهی حلش کنی؟
ناگهان قطره اشکی بی اراده برصورتم غلتید ولبخندمصنوعی که برلب داشتم؛فروکشاند.دستش رابلندکردوسرم رابرگرداندوگفت:
-توچشمای من نگاه کن؟
باسرپاسخ منفی دادم ودوباره تکرارکردوگفت:
-خواهش میکنم.
سرم رابلندکردم وبه چشمان غرق دراشکش خیره شدم.اوهم گریه میکرد ولی برای چه؟آیاهمه چیزرا ازچشمانم خوانده بود؟وادامه داد:
-منکه باهمه وجودباتودرد و دل میکنم وازاحساسات درونی ام برای تومیگم.اماتونمیخواهی حرف بزنی؟مگه ماازکوچیکی اسرارمان رابهم نمی گفتیم؛پس چرازیر قولت زدی؟
-اگرنتونم بهت بگم؟
-چرانبایدبگی؟
-اصلاحالم خوب نیست،اگه میشه بزارسریه فرصت دیگه.
-باشه
هردونگاه مان به دور دست هاخیره شد.زمان یه سرعت بادمی گذشت وماآن رااحساس نمی کردیم...
دیدگاه ها (۱)

پس از خوردن عصرانه،ازخانه بیرون زدیم.خیابان هاشلوغ ترازمعمول...

یهوویی ...عزیزم

شب هنگام وقتی پدربه خانه بازگشت خبرداد که برای فردا عمه و فر...

از صداے سخن عشـق ندیدم خوش تریادگاری کہ دراین گنبددواربماند....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط